پانوشت

دست نوشته های حسین نادری

خاطراتی که آدم هاش دیگه نیستن غم انگیزن؛ خاطراتی که آدم هاش هستند اما نه اون آدم قبلی، غم انگیزترن .... من همیشه از اشتباهات کسایی درس می گیرم که به توصیه های من عمل کردن .... بعضیا برای هر راه حلی، یک مشکل سراغ دارن .... برنده شدن توی بحث با یک آدم باهوش سخته ولی برنده شدن توی بحث با یه آدم احمق غیر ممکنه .... حس اون شب امتحانایی که می دونستی چه بخونی چه نخونی افتادی .... گونه ی نادری که وقتی به گذشتشون نگاه می کنن؛ آرزوی برگشت زمان برای عوض کردن تصمیماتشونو ندارن .... هیچ چیز نامتناهی وجود نداره. افتاد تو دور! :) ....

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

در باب دوقلو بودن

 

تا اون جایی که یادم میاد من و داداشم همیشه دوقلو بودیم. الان هم هستیم. اما یه فرقی داره. قبلن به ندرت می شد ما رو جدا از هم دید و به خاطر همین دوقلو بودن ما خیلی بقیه رو گیج نمی کرد. اما الان بعد از این که دانشگاه های مختلفی رفتیم حتی خودمون هم کمتر همو می بینیم.تقریبن هفته ای یکی دو بار. بعضی وقتا که من می رم امیر کبیر یه عده منو با داداشم اشتباه می گیرن و برعکس. البته موقعیش سخت می شه که طرف مقابل، واکنش تو رو نسبت بهش سرد می بینه و وقتی کنار هم نیستیم باورش نمی شه که ما دوتاییم. مثلن همین چن روز پیش یکی از بچه ها که خیلی هم با هم آشنا نبودیم رفته بود امیر کبیر و با فکر این که تو اونجا یه آشنا دیده رفته بوده و کلی با داداشم حرف زده بوده واین صوبتا. آخرش هم وقتی دست گیرش می شه قضیه از چه قراره، یه فیلم از خواب من سر کلاس حل تمرین فیزیک نشون داده بود! یا کمی قبل تر چند وقت پیش داشتم تو راهرو خوابگاه می رفتم به سمت اتاق که یکی بلند سلام کرد از اونجایی که من تو اونجا کسی رو نمی شناختم با خودم گفتم با یکی دیگه بوده. گذشت تا یه بار رفته بودم خوابگاه پیش داداشم که همون بابا رو دیدیم (که قاعدتن من اون موقع به جا نمی آوردمش) و دلیل برخورد سرد منو فهمید. کلن الان وضعیتم جوری شده که خیلیارو نه میدونم اسمشون چیه نه می شناسم نه هیچی اما با هم سلام واحوال پرسی می کنیم. تا این که یه شب رفته بودم مسواک بزنم، عینک نداشتم یکی رو دیدم، به هم سلام کردیم. اما من نشناختمش. کلن اینکه بپرسی طرف کیه هم حس خوبی نداره پس بیخیال شدم. بعدن وقتی دوباره همونو با عینک دیدم باز هم نشناختمش، اما این بار اون گفت: ببخشید شما رو به جا نمیارم،شما؟ این جا بود که فهمیدم این مشکل فقط مال من نیست.

 

حالا دارم ازشما می پرسم، شما؟

 


یاحق! 

۴۴۴ بازدید ۳ نظر

TEX

سال کنکور کلن با کامپیوتر خدافظی کردم و الان هم تا مدت خوبی همینطور بودم. منظورم اینه که از هیچ نرم افزار خاصی استفاده نمی کردم و گویی کار با کامپیوتر در نظرم O(1) شده بود. حالا پس ازمدت ها همینجوری یهویی خاستم به چیزایی بنویسم و با اون ها تک رو هم یاد بگیرم. از قضا اینترنت خوبی نداشتم و برای کار با تک رو مک مجبور شدم به جای یه کار راحت که بیش از دو گیگ فایل دانلود کنم و اون خودش همه کارو بکنه، کمتر از ۲۰۰ مگ دانلود کنم و دستی راش بندازم. اول پکیج بیسیک تک رو زدم. پس از اون تک شاپ رو برای فرانت اندش زدم. از سری فونت های XB استفاده کردم. برای نصب بسته زی پرشین هم از TEX Live Utitlity استفاده کردم ولی در آخر به این نتیجه رسیدم که Texpad بهترین فرانت اند ممکنه.اینا رو هم در همین حین نوشتم که یه چیزایی یاد گرفته باشم. باشد که رستگار شوید.


داستان حل دو مساله مرتبط به هم              Solving of two related Games


مخلص:)

۴۹۷ بازدید ۲ نظر

بعد از دبیرستان

الان که نگاه می کنم یه سری تغییراتی محیط بعد از دبیرستان داشت. دانشگاه برا خودش جدا، جداشدن از هم کلاسی ها و دوستای نزدیک جدا، جدا شدن از خانواده  و شهر جدا و جداشدن از داداشم هم جدا. کلی محیط تغییر کرده ولی میشه باش کنار اومد. بعضی وقتا احساس میکنم هم خوبه هم بد. یکی از مهم ترین تغییراش اینه که محیط دبیرستان کلی بستس و باید همونجور که گقته میشه بری و بیای ولی دانشگاه خیلی فضا باز تر شده که البته هم میتونه بد باشه و هم خوب. هر کدوم از این موارد روزای اول کلی خودشو نشون می دادن یا بهتر بگم به عبارتی پادشاهی می کردن. اولش می خاستم برگردم خونه. نمی دونم یا اون موقع خیلی سوسول بودم یا الان خیلی سر سخت شدم. حالا دیگه اوضاع قابل تحمل تر شده. آخرش چی بشه من نمی دونم! یکی از دروغ هایی هم که هس اینه که میگن اوضاع تحصیلی سال بعد بهتر می شه که دروغ از این بزرگ تر وجود نداره. مدرسه که هرسال همینطور بود. دانشگاه هم که الان داریم کلی چرت و پرت می خونیم. به نظرم کلن هیچ وقت شرایط، ایده آل نمیشن. پس سعی میکنم انطباق پذیریمو با شرایط بالاتر ببرم.


خدافز:)

۳۶۰ بازدید ۱ نظر

بازگشت من

چرا به سنت دیرینه وبلاگ نویسی بازگشتم؟


       تا اونجایی که یادم میاد من خیلی نوشتنم خوب نبوده ، اما گه گاهی برای خودم یک چیز هایی می نوشتم. یه وبلاگی وقتی اول دبیرستان بودم داشتم (بهتر بگم با بچه ها داشتیم) که توش به نسبت خوب می نوشتیم. اوضاع واقعن داشت خوب پیش می رفت که با عنایت هاست گرامی زحماتمون به فنا رفت و پروژه متوقف شد. بعد از اون یه وبلاگ درست کرده بودم که توش مطالب خاصی رو می گذاشتم که اون هم پس از یه مدتی متوقف شد(چون دیگه حالشو نداشتم ادامه بدم). اما الان میخام یه جایی داشته باشم بیشتر برای خودم. ایدش بر می گرده به این که چند وقت پیش زد به سرم ایمیل های گذشته رو بخونم. تفریح شدیدن سالم و جالبی بود. با خوندن بعضی ایمیلا احساس کردم که چقد فرق کردم:چه تو نحوه صحبت کردن و چه فکر کردن. کلی احساس پیری کردم. بعضی خاطره ها هم که زنده میشدن  و این خیلی خوشحالم می کرد. بعد از اون به این نتیجه رسیدم که یه چیزایی باید از الانم بمونه که بعدن که برمی گردم پشتمو نگاه می کنم یه چیزایی رو یادم بیاد. حداقل این فیلم زندگیمو یکی دیده باشه(خودم). پس اینجا میخام همه جور چیز بنویسم که بمونه. موقع نوشتن این متن همش یاد یه فیلم می افتادم که تو اون هم نقش اول بعد از یه سری وقایع از خودش پرسید زندگی چیه؟ از ما چی باقی می مونه؟ کی فیلم عمر ما رو می بینه؟ آیا ما هم فراموش می شیم؟ این که کسی یادش نباشه که فلانی هم یه انسان بود همون مردنه؟ و در آخر این که جه جور زندگی کنیم؟


می خوام یکی از کارایی که قبلن می کردم و بعد از یه مدتی کلن فراموش کردم رو هم می خوام زنده کنم.

یاحق!

۱۹۲۵ بازدید