الان که تابستون شده و ویزام ریجکت شد و برنامه ای هم دیگه برای این مدت نداشتم وقتم خیلی آزادتر شد و بیشترش دست خودمه که چجور وقتمو هدر بدم! آره هدر دادن عمر. الان که با خودمم بیشتر دارم می بینم، بهتر می بینم، سوالای بیشتری از قبل برام ایجاد میشه و جوابای بهتری هم دارم. واقعیت اینه حس می کنم همه برنامه هایی که میریختم، اهدافی که داشتم و و و منجر می شد به این که چجوری وقتم رو هدر بدم. این رو دارم تو خودم و آدم های نزدیک به خودم، دوستام و بقیه می بینم، حسش می کنم. هر کسی داره به یه نحوی یه جوری خودشو سرگرم می کنه تا وقت بگذره، واقعیت اینه که آدما سعی می کنن با یه سری تسک، یه سری کارهایی وقتشون رو بگذرونن مثل پروژه زدن و تکلیف درسی انجام دادن، فیلم دیدن، کتاب خوندن، ورزش کردن، سوشالایز کردن و ... بعد چون اینا زود تکراری میشن سعی می کنن یه هدفی پیدا کنن تا باهاش احساس مفید بودن و ارضا کردن خودشون رو به دست بیارن که یعنی دارن تو مسیر درستی می رن و کار درستی می کنن. اما در واقعیت این هدف بهشون معنی نمیده فقط حس خودشون رو بهتر می کنه، مثلن یکی هدفش جمع کردن پوله، یکی رسیدن به یه مقامی، یکی دیگه هدف مشترک با یه گروهی داره و مثلن میخواد یه کار اجتماعی بکنه اما این هدف داشتن های برای ارضا کردن حس درونی اصلن چیز مهمی نیستن. همه آدماا تنها و جدا از هم و دور و از بالا افتاده رو این زمینن و دارن سعی می کنن بتونن نمیرن و دلیل های خوبی برای زندگی پیدا کنن اما هیچ وخ پیدا نمی کنن فقط هی عقب می ندازن تا مرگشون فرا برسه، اگه آدما نمی مردن خیلی زود می فهمیدن که کارهاشون چقد مسخرس. فرض کنیم آدما با همون چیزایی که ادعا می کنن الان تو زندگی هدفشونه به دنیا اومده بودن یا یهو یه معجزه ای میشد و به همه اونا میرسن، بعدش آیا دلیلی برای زندگی کردن داشتن؟ بعدش می خوان با این وقت طولانی اشون روی این زمین خاکی چی کار کنن؟

این ها همه توی ذهنم جمع شده بودن تا یه خودکار نوشته ای رو روی یکی از میزهای کتابخونه مرکزی دانشگاه دیدم، آقای J.A نوشته بود:«عمرم توی این دانشگاه هدر شد» برام سوال شد. آیا منم بعد از مدتی این رو می نویسم، وقتی که تموم شه این ها به گذشته خودم برگردم نگاه کنم میبینم چی کار کردم با خودم. مساله اینه که من حداقل الان راه بهتر یا اصلن راه دیگه ای به جز دانشگاه برای وقت تلف کردن پیدا نمی کنم. یعنی می بینم یکی میره کارای دانشجویی می کنه، یکی هی کار کنه پول دربیاره ولی همه ی اینا برام جذابیت ندارن اما آخر سر تو این دنیای اجباری خودمو وادار می کنم از یه کدوم از این مسیر ها خوشم بیاد و ادامه بدمش. نمی دونم دارم کجا میرم یا چی کار میکنم. انقدری بزرگ شدم که چیزای ساده جذبم نکنن، احمق نیستم که به راحتی گول بخورم یا باهوش باشم و خودم رو گول بزنم در واقع شهامت هیچ کدوم رو ندارم، می دونم تو هیچ قالبی نمی گنجم می دونم عمر محدوده دلم میخواد پرواز کنم به آینده، دلم می خواد سر انجام رو بدونم راضی نمیشم. توی این دنیای خیمه شب بازی ما یه آدمک باشم. دلم میخواد بیام بیرون. این من که میگم یک انسانم. من یک انسانم که همه چیز برام واضح هست و نیست.

پانوشت: موقه نوشتن این پست داشتم Life Story از Olafur Arnalds رو گوش میدادم و به شدت آرامش بخش بود.