اخطار: این مطلب نیاز به ویرایش دارد.

چند هفته پیش اردوی جهادی رفته بودیم، به روستایی به نام بهرام آباد در حوالی فریدون شهر. واقعن اولاش سخت بود چون برنامه روزانه این طور بود که همه بعد برای نماز صبح که بیدار می شدن دیگه بعدش نباید می خوابیدن و می رفتیم ورزش صبحگاهی و صبحونه و بعدش هم کار تا زمان قیلوله (یک ساعت قبل از نماز ظهر) و نماز و ناهار و یه چرت کوتاه و دوباره برگشتن سر کار تا غروب آفتاب. ولی خب ما گروه و سرگروه خوبی داشتیم وخیلی زودتر از بقیه گروه ها پروژه مون رو تموم می کردیم. البته این رو هم بگم که پروژه ها چیزی بیشتر از ساخت دستشویی و حمام یا کندن راه لوله نبودن! :)

اما همین ها هم اونجا واقعن سخت بودن. بهرام آباد توی یک دره در یه منطقه ی کوهستانی قرار داره. خیابون هم که وجود نداره باعث می شد بردن مصالح خیلی سخت باشه. تا یک جایی رو نیسان بالا میومد بقیه اش رو هم باید دستی می بردیم، فرغون یا ابزار دیگه ای نداشتیم. برای نشون دادن سختی بردن مصالح همین بس که بیش از حدود ۱۰۰ متر راه داغون سر بالایی رو تک نفره سیمان ۵۰ کیلویی می بردیم ، شن ها رو با سطل می رسوندیم و برای بلوک ها هم که دیگه پیرمون در اومد. این ها همه به کنار، بینمون هم کاربلد کم بود و کلن بار اولی بود که بیل دستمون می گرفتیم که بار بزنیم برای همین کلی غیر اصولی کار می کردیم که راندمان کار میومد پایین و باعث می شد زودتر خسته بشیم.

همه این ها یک طرف، از طرف دیگر قرار بود کار فرهنگی هم توی روستا انجام بشه. اما مشکلات خاص خودش رو داشت که طاقت فرسا می کرد کار رو. روستایی ها با این که اکثرن رابطه خویشاوندی دور یا نزدیک داشتن ولی چندان با هم خوب نبودن هرکس بیشتر به فکر منافع خودش بود و با بقیه خیلی خوب نبود در حدی که می شد گفت حسادت داشتن. یه بار چند نفر بودیم جلوی در مانگاه روستا هی نیسان میومد ما بار شن می زدیم. یکی از دفعات هم داداشم برای کمک با نیسان رفت به طرف مقصد. از قضا اونجا دعوا شده بود و همسایه ی کسی که قرار بود پروژه ای توی خونه اش ساخته بشه اومده بود می گفت چرا برای این می سازید و باید برای من بسازید و از این حرفا. خیلی مزخرف بود این وضعیت، واقعن نمی شد تحملش کرد. یا یه بار دیگه رفته بودیم برای یک حونه حموم و دستشویی بسازیم حدود سه ردیف بلوک زده بودیم با جای لوله رو هم باز کرده بودیم، مونده بود چاه رو بکنیم که بشه جای لوله رو آماده کرد. تا چاه کندن شروع شد همسایه ی پایینی اومد داد کشید و هوار که دارید بوش میاد تو خونه ی من و این حرفا. چون اونجا کوهستانی بود خونه پایینی تقریبن مثل طبقه ی زیرین طبقه  خونه ی بالایی بود ولی حرفش بیراه بود چون حدود چهار متر فاصله داشت تا اونجا. هیچی دیگه ما هم کارو ول کردیم چون داشتن می رفتن فامیلاشونو بیارن برای دعوا. حالا این جالبه که همسایه پایینی که کارو متوقف کرده بود یه پیرمرد بود که عموی خونه ی بالایی می شد. همین چیزا باعث می شد کار فرهنگی خیلی اونجا سخت باشه!

یه روز صبح اوستا کار طراز می خواست و ما نداشتیم، قرار شد من برم از دور و بالا ترین پروژه قرض بگیرم و برگردم. صبح زود بود. توی کوچه ها هیچ کس نبود و همین یکم حس بدی به آدم می داد. سرم پایین بود توی کوچه داشتم می رفتم که یهو دیدم صدای سگ میاد. خیلی هم صداش نزدیک بود، برگشتم دیدم از توی یکی خونه ها یه سگ سیاه در اومده بیرون دنبال من. هیچ کسی از اهالی ده هم نبود که سگه رو دور کنه. همون جا وایسادم تو چشاش نگاه کردم. اون هم تو چشای من نگاه می کرد.حدود ۵،۶ متر باهاش فاصله داشتم یه قدم که بر می داشتم اون هم جلو میومد تا این که بعد از یه مدت طولانی نگاه توی چشای هم راهمو گرفتم که برم و پشتم رو هم دیگه ندیدم، اون هم دیگه ول کرده بود. این دفعه واقعن سگ فهمیده ای به تورم خورده بود. وقتی که طراز رو گرفتم وداشتم برمی گشتم یه سگ سفید از فاصله ۲۰-۳۰ متری داشت واق واق می کرد. من عینک نداشتم که بفهمم برای من دارم می کنه یا نه راهمو گرفتم که بیام. اون هم می دوید تا این که رسیدم به یه خونه ای چن نفر بیرونش بودن سگه رو ردش کردن بره وگرنه این دفعه دیگه این یکی ول کن نبود!

در پایان بگم که از بهترین اردوهایی بود که تا به حال رفته بودم هر چند زودتر از بقیه برگشتیم ولی خیلی خوب بود. با چند روز حموم نرفتن و کافی نخوابیدن و زیاد کار کردن ولی تجربه ی خوبی بود. البته ابن رو هم بگم که از نظر غذا وضعیتمون خیلی خوب بود وآشپز خوبی داشتیم. در خوبی غذا همینو بگم براتو که یه شب برنج و کنسرو تن ماهی خوردیم. این غذا برای اردو جهادی لاکچری حساب می شه. در کل خیلی خوب بود که یکم تابستون کار کنیم و گرما بکشیم و بار ببریم و وضعیت روستایی رو ببینیم. یکی دیگه از مشکلات این روستا نداشتن جاده مناسب بود به صورتی که اتوبوسمون توی یکی از پیچ های دره ای نمی تونست بپیچه و گلگیرش به پایین گیر می کرد. حدود یکی دو ساعت برای همین کار مجبور شدیم بار اوتوبوس رو خالی کنیم  وبا وانت بفرستیم و .... . همین راه بد و طولانی قیمت مصالح رو می برد بالاتر به طوری که اگه اشتباه نکنم قیمت هر بلوک توی اصفهان ۴۰۰ تومان، فریدون شهر ۷۰۰ تومان و بهرام آباد ۱۰۰۰ تومان بود!


یه چیزی که تو اردو خیلی ذهن منو مشغول کرده بود این بود که آیا این کارها اصلن تاثیری دارن یا نه؟! منظورم اینه که حالا اگه چن تا پروژه عمرانی انجام شه یا کار های فرهنگی آیا تاثیر زیادی می ذاره؟! چون واقعیت اینه که محرومیت خیلی زیاده مخصوصن در اون حوالی روستاهای با وضعیت اسف بار تر هم بود و حتی اهالیشون بعضی روز ها می اومدن و می خواستن که بچه ها اون جا هم یه کارهایی بکنن ولی آیا این اردو ها نیاز مردم مناطق محروم رو جواب می دن؟! واقعیت اینه که به نظر من به یه چیزی خیلی قوی تر و بزرگتر از اردو های موقت ده روزه تو یه سال نیاز دارن. و اگه به جای  این همه نیروی انسانی که دانشجوهان اکثرن، یک سوم این تعداد کارگر کاربلد استفاده شه خیلی زودتر پروژه ها انجام می شن ولی چیزی که مهمه اینه که اردوی جهادی بیشتر از اون که سازندگی عمرانیش مهم باشه،  که جهادگرا رو می سازه و با وضعیت غیر شهر نشین ها آشناشون می کنه. اینه که مهمه که چند روز دور از شهر و اینترنت و حتی خط ندادن گوشی و ... توی طبیعت کار بکنی و خودت رو برای این که برگشتی از اردو آماده کنی. نمی خوام طولانی بنویسم ولی حرفم اینه که اردوی جهادی  در درجه اول خیلی خوبن برای جهاد گرا و  بعدتر برای محرومین.


پ.ن: اسم مطلب از سریال Hell on Wheels تاثیر گرفته.