سلام بر آنانی که خواب اند
یکی از چیزایی که معمولن باهاش خبر و کاریکاتور از نماینده های مجلس می سازن خوابشون سر جلسس. واقعن خواب زشته؟ چی باعث میشه یکی فکر کنه خواب زشته؟ انگار یه قانون تو کره جنوبی هس که حق نداری کسی رو که خوابه، از خواب بیدار کنی چون خواب مقدسه. من کاری به این ندارم ولی خب خواب نیاز آدمه و وقتی طرف میره تو یه جلسه خودش که نگفته این زمان باشه که. پس اگه خوابش برد به نظر من مشکلی نداره. البته من اینا رو دارم میگم که خودمو تبرئه کنم. چون من اخیرن سر کلاس ها خیلی خوابم می بره. یه بار سر کلاس حل تمرین فیزیک رفتم ته کلاس گرفتم خوابیدم، بعد یکی از بچه ها فیلم از خواب من گرفته بود. یا مثلن یه بار دیگه سر کلاس اندیشه گرفتم خوابیدم که استاد اومده بود جلوم بم زل زده بود تا بیدارشم. یه بار دیگه اش هم همین عکس زیر از سمینار زمستانی!
نمی دونم چه حکمتیه من شبا خوابم نمیاد، اونوخ روزا تو کلاس خوابم می بره. گویا صدای استاد برای من بهتر از لالاییه! یکی از ویژگی هایی هم که من دارم اینه که فقط چشمامو می بندم و بدون تکون دادن سر می خوابم و جهت نگاهم هم به سمت تخته باقی می مونه! این از جهش هاییه که داره تو نسل انسان به وجود میاد.
بزرگ شدن، از دست دادن قریحه، مردن احساس و تبدیل به سنگ شدن.
واقعن بدترین چیزی که میتونه برا یه نفر رخ بده اینه که دیگه مثل یه بچه از دنیا لذت نبره، نقاشی نکنه، توصیف بچه گانه نکنه، امیدوار به چیزای غیر ممکن نباشه و باور به ستاره ها نداشته باشه.
می خواستم برای این دنیای خوب بچگی چن تا چیز رو این جا بزارم.
یکم این پست دوست خوب و استاد بزرگوارم
هرچند من با یه چیز موافق نیستم اون هم اینه که هر وقت بحث از بزرگ شدن و نازیبایی ها میاد یه عده ربطش می دن به ریاضی .فکر میکنم نباید ریاضی مصداق اصلی باشه. چون به نطر من تاریخ، فیزیک، علوم انسانی واین ها خیلی بدترن وبیشتر روح لطیف آدمو می میرونن.
تا اون جایی که یادم میاد من و داداشم همیشه دوقلو بودیم. الان هم هستیم. اما یه فرقی داره. قبلن به ندرت می شد ما رو جدا از هم دید و به خاطر همین دوقلو بودن ما خیلی بقیه رو گیج نمی کرد. اما الان بعد از این که دانشگاه های مختلفی رفتیم حتی خودمون هم کمتر همو می بینیم.تقریبن هفته ای یکی دو بار. بعضی وقتا که من می رم امیر کبیر یه عده منو با داداشم اشتباه می گیرن و برعکس. البته موقعیش سخت می شه که طرف مقابل، واکنش تو رو نسبت بهش سرد می بینه و وقتی کنار هم نیستیم باورش نمی شه که ما دوتاییم. مثلن همین چن روز پیش یکی از بچه ها که خیلی هم با هم آشنا نبودیم رفته بود امیر کبیر و با فکر این که تو اونجا یه آشنا دیده رفته بوده و کلی با داداشم حرف زده بوده واین صوبتا. آخرش هم وقتی دست گیرش می شه قضیه از چه قراره، یه فیلم از خواب من سر کلاس حل تمرین فیزیک نشون داده بود! یا کمی قبل تر چند وقت پیش داشتم تو راهرو خوابگاه می رفتم به سمت اتاق که یکی بلند سلام کرد از اونجایی که من تو اونجا کسی رو نمی شناختم با خودم گفتم با یکی دیگه بوده. گذشت تا یه بار رفته بودم خوابگاه پیش داداشم که همون بابا رو دیدیم (که قاعدتن من اون موقع به جا نمی آوردمش) و دلیل برخورد سرد منو فهمید. کلن الان وضعیتم جوری شده که خیلیارو نه میدونم اسمشون چیه نه می شناسم نه هیچی اما با هم سلام واحوال پرسی می کنیم. تا این که یه شب رفته بودم مسواک بزنم، عینک نداشتم یکی رو دیدم، به هم سلام کردیم. اما من نشناختمش. کلن اینکه بپرسی طرف کیه هم حس خوبی نداره پس بیخیال شدم. بعدن وقتی دوباره همونو با عینک دیدم باز هم نشناختمش، اما این بار اون گفت: ببخشید شما رو به جا نمیارم،شما؟ این جا بود که فهمیدم این مشکل فقط مال من نیست.
حالا دارم ازشما می پرسم، شما؟
یاحق!
الان که نگاه می کنم یه سری تغییراتی محیط بعد از دبیرستان داشت. دانشگاه برا خودش جدا، جداشدن از هم کلاسی ها و دوستای نزدیک جدا، جدا شدن از خانواده و شهر جدا و جداشدن از داداشم هم جدا. کلی محیط تغییر کرده ولی میشه باش کنار اومد. بعضی وقتا احساس میکنم هم خوبه هم بد. یکی از مهم ترین تغییراش اینه که محیط دبیرستان کلی بستس و باید همونجور که گقته میشه بری و بیای ولی دانشگاه خیلی فضا باز تر شده که البته هم میتونه بد باشه و هم خوب. هر کدوم از این موارد روزای اول کلی خودشو نشون می دادن یا بهتر بگم به عبارتی پادشاهی می کردن. اولش می خاستم برگردم خونه. نمی دونم یا اون موقع خیلی سوسول بودم یا الان خیلی سر سخت شدم. حالا دیگه اوضاع قابل تحمل تر شده. آخرش چی بشه من نمی دونم! یکی از دروغ هایی هم که هس اینه که میگن اوضاع تحصیلی سال بعد بهتر می شه که دروغ از این بزرگ تر وجود نداره. مدرسه که هرسال همینطور بود. دانشگاه هم که الان داریم کلی چرت و پرت می خونیم. به نظرم کلن هیچ وقت شرایط، ایده آل نمیشن. پس سعی میکنم انطباق پذیریمو با شرایط بالاتر ببرم.
خدافز:)
چرا به سنت دیرینه وبلاگ نویسی بازگشتم؟
تا اونجایی که یادم میاد من خیلی نوشتنم خوب نبوده ، اما گه گاهی برای خودم یک چیز هایی می نوشتم. یه وبلاگی وقتی اول دبیرستان بودم داشتم (بهتر بگم با بچه ها داشتیم) که توش به نسبت خوب می نوشتیم. اوضاع واقعن داشت خوب پیش می رفت که با عنایت هاست گرامی زحماتمون به فنا رفت و پروژه متوقف شد. بعد از اون یه وبلاگ درست کرده بودم که توش مطالب خاصی رو می گذاشتم که اون هم پس از یه مدتی متوقف شد(چون دیگه حالشو نداشتم ادامه بدم). اما الان میخام یه جایی داشته باشم بیشتر برای خودم. ایدش بر می گرده به این که چند وقت پیش زد به سرم ایمیل های گذشته رو بخونم. تفریح شدیدن سالم و جالبی بود. با خوندن بعضی ایمیلا احساس کردم که چقد فرق کردم:چه تو نحوه صحبت کردن و چه فکر کردن. کلی احساس پیری کردم. بعضی خاطره ها هم که زنده میشدن و این خیلی خوشحالم می کرد. بعد از اون به این نتیجه رسیدم که یه چیزایی باید از الانم بمونه که بعدن که برمی گردم پشتمو نگاه می کنم یه چیزایی رو یادم بیاد. حداقل این فیلم زندگیمو یکی دیده باشه(خودم). پس اینجا میخام همه جور چیز بنویسم که بمونه. موقع نوشتن این متن همش یاد یه فیلم می افتادم که تو اون هم نقش اول بعد از یه سری وقایع از خودش پرسید زندگی چیه؟ از ما چی باقی می مونه؟ کی فیلم عمر ما رو می بینه؟ آیا ما هم فراموش می شیم؟ این که کسی یادش نباشه که فلانی هم یه انسان بود همون مردنه؟ و در آخر این که جه جور زندگی کنیم؟
می خوام یکی از کارایی که قبلن می کردم و بعد از یه مدتی کلن فراموش کردم رو هم می خوام زنده کنم.
یاحق!