یادم میاد پارسال وقتی خونه رو به سمت تهران برای دانشگاه ترک گفتم چقد سخت بود. مثه روز اول مدرسه برای بچه های پیش دبستانی بود برام، نمی تونستم دل بکنم. می خواستم برم و هر چی زودتر میشد برگردم. تا ثبت نام دانشگاه رو با بابا بودم بعدش دیگه خدافظی کردم و دیگه هیچ کس نزدیکی رو نداشتم تو اون جمع. حتی هیچ دوستی. نه این که کسی رو نشناسم، چرا اتفاقن می شناختم، بچه های مدرسه مون بودن ولی هیچ کدومشون اسماعیل، پارسا یا صالح نبودن. منم از این نظر خیلی تنها بودم تو جمع کلی از مغرورایی که تازه کنکور دادن فک می کنن شاخ غول شکستن و یه سری آدم مزخرف که هیچ احساساتی ندارن و من کوچکترین نزدیکی ای باهاشون نداشتم. بعدش اردوی چهار پنج روزه ی دانشگاه برای ورودی ها بود که رفتم و تقریبن تنها بودم. همه اش تنها بودم. تنها بیدار می شدم، تنها غذا می خوردم، تنها می نشستم، تنها به سخنرانی ها گوش می دادم، تنها مسواک می زدم و در آخر تنها می خوابیدم. اصلن از همون اول از ایده ی خوابگاهی سدن و توی یه دانشگاه دیگه درس خوندن بدم میومد. خونه رو می خواستم، خونواده رو می خواستم. برای منی که این همه مدت  سال کنکور توی خونه با داداشم همه چیم مشترک بود هر روز مامانمو میدیدم خیلی سخت بود خیلی خیلی سخت بود به وضعی که دیگه داشت گریه ام می گرفت. بالاخره هر جور بود  دو هفته اول تموم شد و آخر هفته سوم بلیط گرفته بودم برای اصفهان. تو راه هرچی که اتوبوس به اصفهان نزدیک تر می شد حالم بهتر میشد. تا این که وقتی از رودخونه رد شد دیگه کلی ذوق کرده بودم، دلم آروم شده بود اما بدی قضیه این جا بود که باید دو روز بعدش برمی گشتم تهران. فکر برگشتن به تهران حالمو خراب می کرد. هر وقت می رسیدم به تهران دوباره ترس وجودمو فرا می گرفت. یادمه این وضع حداقل تو ترم یک ادامه داشت که هروقت از اصفهان به سمت تهران میومدم ، معمولن دم دمای صبح به تهران می رسید، تک تک ساختمونای تهراتن رو که می دیدم حالم خراب میشد، دلم گرفته میشد وقتی که پیاده میشدم از اتوبوی تازه باید میرفتم خوابگاه ولی عوضش هروقت اصفهان رو میدیدم حالم خوب میشد.

بازم چیز هس که یادم میاد که بعدن مینویسم