نمیخوام توضیح بدم چی شد اینجوری شدم چون خودم علتشو دقیق نمی دونم اما قراره راجب این که «اینجوری» چی جوریه یکم بنویسم و این که همیشه سراغ «خوب» بدن خیلی بده.

یه ژانری الان تو توییتر ترند شده که هر کسی اگه می تونس چندبار زندگی کنه به ترتیب چه شغل هایی رو تو زندگی هاش دوس داش انتخاب و تجربه می کرد. یکم راجبش فک کردم دیدم به هیچ شغلی که ملت دارن می نویسن علاقه ای ندارم؛ حتا بیشتر از این، دیدم که به هیچ شغلی هیچ علاقه و انگیزه ای ندارم. یکم به خودم نگاه کردم دیدم شدم یه آدم بدون هیچ انگیزه و ذوقی. هیچ چیزی جذبم نمی کنه و اگه رو خودم باشم انگیزه درونی برای هیچ کاری ندارم. یکم بهش فکر کردم دیدم من همیشه اینطوری نبودم،‌ قبلتر کلی چیزایی بود که دوس داشتم و دنبال می کردم اما الان چیزی نیس. شاید بچه بودم و الان مثه آدم بزرگا شدم اما علتش این نیس.

«خوب» ترین خیلی بده.
همیشه تو انتخاب ها سراغ خوبترین می خوام برم در حالی که حتا برای خودم خوب بودن رو تعریف نکردم. انگار انگیزه بین انتخاب ها ندارم صرفن می خوام یه گزینه ای که «خوب» تره رو ادامه بدم. حالا چرا خوب ترین؟ شاید چون از خودم چیزی ندارم، شاید چون انقد تهی شدم که فقط میخوام چیزای خوب اتفاق بیفته. اگه به ته مسیر نگاه بکنم الان از دیدم خودم فرقی نداره مثلن ۲۰ سال دیگه کجا باشم، مشغول چه کاری باشم اما الان فقط می ترسم که مسیری رو برم که خوب باشه و به اون خوبترین توی ۲۰ سال دیگه که نمی دونم کدومه برسم. برای همینه که چن تا هندونه دستمه و هیچ کدوم رو نمی تونم خوب نگه دارم چون دارم چن تا مسیر موازی رو با هم طی می کنم. می خوام بگم سراغ خوب رفتن باعث میشه آدم انگیزه و ذوقش رو به چیزایی که دوس داره از دست بده و مثل خری بشه که هی نگاه می کنه توی کدوم آخور یونجه بیشتری هست و سعی می کنه هی آخورش عوض کنه و خودش رو به آخورهای پریونجه نزدیک نگه داره تا یونجه بیشتری بهش برسه درحالی که شاید باید به چیزای دیگه ای توجه می کرد و این سردرگم موندن بین آخور ها اصلن بهینه نیست. برام فرقی نداره که گزینه Aچیه و گزینه Bچیه فقط میخوام به خوب تر برسم، انگار که توی عالم یه ویژگی مطلق خوب بودن برای همه چیز از بیرون تعریف شده.

ترس آدم رو ضعیف و بی انگیزه می کنه.
فکر می کنم ترس از شکست، ترس از حسرت خوردن، ترس از کامل نبودن، ترس از جلوی مردم موفق نبودن، ترس از انتخاب اشتباه، ترس از مسیر طولانی باعث شده که بی ذوق بشم. منظورم اینه که من الان واقعن برای خودم گزینه هایی که جلوی روم میان تفاوتی نمی بینم، مثال بارزش هم این که الان بین اپلای کردن و تعوری ادامه دادن با این که همینجا بمونم ارشد و تو بازار کار کنم نمی تونم هیچ کدوم رو به راحتی انتخاب کنم و بگم کدوم بهتره. همش می ترسم که مثلن اگه یه گزینه رو انتخاب کنم بعدن راضی نباشم و دستم بسته بشه یا مثلن نگاه از بیرون روم چجوری باشه که چرا فلان کارو کرد و یک بازنده اس. از خودم دیگه علاقه به هیچ کدوم ندارم و نمی دونم کدوم خوبه کدوم بده. برای همین دارم همه چیزو با هم جلو می برم تا یه روزی برسه که همه چیز خودش حل بشه یا شاید هم همه چیز داره منو به یه مسیری می بره که نمی دونم چه مسیریه و خودم این وسط بی تاثیرم. دارم نقش بازی می کنم، برای خودم هم نقش بازی می کنم. کاش کمی شجاع تر بودم، این ترس از کمال گرایی نیس.

انتخاب کردن کار کساییه که زیاد فکر نمی کنن.
نمی تونم انتخاب کنم. الان با این که علوم کامپیوتر تعوری رو دوس دارم و بیشترین چیزیه که ازش سر درمیارم ولی اگه بهم گفته بشه چه فیلدی دوس داری انتخاب کنی هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط دارم یه سری چیزارو به خودم می قبولونم و بعد ازشون راضی نیستم و حس می کنم کمن. مثلن به خودم قبولوندم که الگوریتم و محاسبه دوس دارم اما وقتی می بینم که دیگه ترند نیستن دلسرد میشم. خیلی به دنیای آدمای بیرون و نگاه آدمای بیرونی ها وابسته ام. نمی تونم حتا برای زندگی خودم انتخاب کنم که چی می خوام و این زجرم میده. شاید اگه انقد فکر نمی کردم و با خودم راحت تر بودم و سخت نمی گرفتم که نتیجه چی بشه راحت تر و بهتر انتخاب می کردم و از چیزی نمی ترسیدم. اون هدف خوبی که قراره ما اخرش برسیم شاید تو هیچ کدوم این گزینه ها نباشه یا توی همشون باشه و اگه اینو آدم بهش باور داشته باشه دیگه انقد انتخاب کردن براش سخت نمیشه.

دوست داشتن از نشناختن است.
قبلن تعوری ای داشتم که اگه یه چیزو کامل بشناسی دیگه دوستش نداری. الان مثلن وقتی می دونم توی شرکت ها اگه مدیرعامل یا سرمایه گذار نباشی سود اصلی بهت نمی رسه و با قطره چکون داری سیر میشی یا مثلن چقد وضع انتشارات های مقاله های علمی خرابه و دانشگاه ها توی آمریکا چقدر فقط سراغ مسیری میرن که پول بیشتری توش باشه و همه ی اینا باعث میشه آدم بی ذوق بشه توی این کره خاکی. مثل ۷ میلیارد خیمه شب بازی دیگه ام  که دارم یه جوری سر خودمو گرم می کنم و این زجرآوره. این حسِ از بالا به همه چیز نگاه کردن خیلی درد داره. وقتی می بینم که حتا کارهای خیلی خیلی موزد علاقه ام مثل فیلمسازی چقد وضعیت بدی دارن و حتا توی اونها هم شاید یک صدم کار خلاقیت و آفرینش باشه و بقیه اش یه چیزای مثه بیل زدن توی انسان ها باشه دلسردتر هم میشم.

با یک هدف قابل لمس تر می خوام حرفمو جمع کنم. مثلن پولدارشدن! می دونم که پولدارشدن خوشبختی نیس و حتا الان هم نه نیازی به پولدارشدن دارم و نه انگیزه ای بهش دارم. اما چون این هم یک گزینه است می خوام مسیرشو برم که ۲۰ سال بعد از پولدار نشدن حسرت نخورم. واقعن خیلی مسخره ام همه اش دارم برای آینده و نگاه آدمای بیرونی زندگی می کنم. همه اش هم ترس از به «خوب» نرسیدن دارم.