دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حس‌های مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.

بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.

الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.

اما اون چیزی که بین حس هام غلبه می کنه، حس ترسه. می ترسم که پیر شده بشم اما هیچ وقت حرفی برای گفتن نداشته باشم. می ترسم از این که هیچ وقت به بلوغ نرسم. هیچ وقت نفهمم.

از این می ترسم که مسیر اشتباهی رو رفته باشم.

بعضی وقت ها که به عقب نگاه می کنم حس می کنم ریاضی کمی خوندم، در حالی که تنها دست‌آویزم برای «فهمیدن» ریاضیه.

سربازهای فیلم بیابونی مدمکس به یه چیزی باور داشتن. اون هم این بود که توی دنیای دیگر(والهالا) با استادشون رانندگی کنن و جاودانه باشن.

گاهی من هم به این فکر می کنم که شاید این زندگی گدشت، اما توی زندگی بعد بیشتر ریاضی بورزم.

ناراحتم برای همه مساله هایی که روشون فکر نکردم. 

شاید توی زندگی بعدی.


پ.ن: به این مناسبت کتاب زیبای «امتیازمثبت:پرده برداری از ریاضیات پنهان بازی‌های ویدیویی» و کتاب زیباتر  «ادای دین پرینستون به ریاضی» رو اینجا میگذارم.