پانوشت

دست نوشته های حسین نادری

خاطراتی که آدم هاش دیگه نیستن غم انگیزن؛ خاطراتی که آدم هاش هستند اما نه اون آدم قبلی، غم انگیزترن .... من همیشه از اشتباهات کسایی درس می گیرم که به توصیه های من عمل کردن .... بعضیا برای هر راه حلی، یک مشکل سراغ دارن .... برنده شدن توی بحث با یک آدم باهوش سخته ولی برنده شدن توی بحث با یه آدم احمق غیر ممکنه .... حس اون شب امتحانایی که می دونستی چه بخونی چه نخونی افتادی .... گونه ی نادری که وقتی به گذشتشون نگاه می کنن؛ آرزوی برگشت زمان برای عوض کردن تصمیماتشونو ندارن .... هیچ چیز نامتناهی وجود نداره. افتاد تو دور! :) ....

It's Never Over

لینک سالم

You listen to a random song from a non-famous singer

It's so good that you check her other songs

لینک سالم

Suddenly you feel you're in love with her voice

You find her facbeook profile, read her last post. She said goodbye in 2012

لینک سالم

Now you feel you're left alone, even wanting more of her voice

Maybe that's what life is supposed to be...


لینک سالم

۱۴۵ بازدید

پایان.

They say life goes on, but I don't want it.

دلم نمی‌خواد زمان همه چیز رو با خودش ببره.

رمقی برام نمونده و نه شوقی.

نه اجتماعی هستم و نه می خوام اجتماعی باشم.

دلم آدمای قدیمیم رو می خواد و فقط همونارو می خوام.

نمی خوام هیچ ادم جدیدی ملاقات کنم یا بشناسم.

دیگه به پایان رسیدم.

۲۱۳ بازدید

آشپزی در دنیای آکادمیک

چند وقتیه دارم خودم رو برای زندگی تو خوابگاه آماده می‌کنم. ۵ سال پیش هم خب تو خوابگاه بودم اما فرقش این بود که دو سه هفته یکبار خونه بر می‌گشتم، به علاوه لازم هم نبود آشپزی کنم! دارم فیلم های آموزش آشپزی غذاهای مختلف می بینم، فرقی نمی‌کنه کجایی باشه یا چقدر سخت یا آسون باشه همه رو می بینم تا دستم بیاد. حالا دارم برای چی اینارو می نویسم. با خودم فکر می کری کردم چرا آموزش های آشپزی انتزاعی نیستن و هر کدوم صرفن برای یه غذای خاصه. چرا یه آموزش جامع نیست؟ برای این که میخواستم آموزش های آشپزی رو با آموزش های دانشگاهی که تو دانشکده ریاضی داشتم یه مقایسه ای کنم :)
اگه آموزش آشپزی شبیه به یه کتاب آکادمیک بود احتمالن اینجوری بود که یه فصل راجب معرفی و پیش‌نیازها می‌گذشت. اول بیان می‌شد که آشپزی چه فایده ای داره و یه تاریخچه کوتاه از آشپزی چند هزارساله بشر و چند تا نقل قول طنزآمیز راجع به آشپزی. بعدش باید مزه تعریف می‌شد و ثابت می‌شد که وجود داره، بعد از اون هم ثابت میشد که غذاها مزه‌های مختلفی دارن. احتمالن یه فصل هم به ترکیب مزه‌ها و بسته‌بودن فضای برداری که مزه‌ها می‌سازن می‌گذشت!
خود عمل پختن یه تابع وارون ناپذیره که این وسط باعث میشه چیزها «خوردنی»تر بشن. حالا خوردنی‌تر شدن چه سودی داره؟ این دیگه یه عادت یا از حماقت های بشره که از نظر ریاضی‌دان ها خیلی مهم نیست. صرفن کافیه که ثابت کنیم برای هر غذایی یه دما و یه مدت زمانی وجود داره که مواد اولیه رو به یه چیزِ خوردنی تبدیل می‌کنه. دستورپخت‌های مختلف هم عملن الگوریتم های مختلفن که بررسیشون خیلی جذابیتی نداره. برای این که از شرشون بشه خالص شد یه الگوریتم یونیورسال بَددست در نظر گرفته‌می‌شد که همه ی کارهای دم کردن، سرخ کردن، آبپز کردن رو با ورودی های مختلف پوشش می داد. به احتمالی خوبی هم این الگوریتم جایی ارائه داده نمی‌شد، صرفن ثابت می‌شد که وجود داره.
در آخر احتمالن باید حداقل دو ترم می‌گذروندید تا بتونید نیمرو بپزید. اما از اونجایی که تا به حال دست به مایتابه نبردید وقتی نیمرو رو روی روغن می ریزدید کمی روغن روتون می پاشه و مایتابه رو از پنجره پرت می کنید بیرون. مهم نیست که گرسنه مونید، نقطه مثبت اینجاست که شما الان استادِ «نیمرو پختن وکاربرد آنِ۲» هستید.
پ.ن: جوک زیر بهتر از متن بالاست. به نظر اونقدر هم پیشینه داره که برای خودش اسم داره: Teakettle principle :)
Engineer and mathematician are given a task: to boil some water in a tea pot. They are both given empty tea pot. So they both fill it up with water and then put it on a stove and boil it. Now the problem becomes more complicated: The tea pot filled with water is standing on the stove. The task is the same. ENGINEER: turns on a fire and heats the water. MATHEMATICIAN: Pours out the water and the problem is reduced to the previous one.
اما خب کمی بخوام از نتایجم براتون بگم تا الان به این رسیدم که کل آشپزی رو می‌شه با تعداد متناهی ای ماده اولیه و تعداد متناهی تری روش پخت کاهش داد. این‌جوریه که کمی با پخت غذاها آشنا بشی، هر غذایی رو که جلوت بذارن تا حد خوبی می تونی دستورپختش رو تو ذهنت پیش‌بینی کنی. پس کلیت دستور پخت‌ها مهم نیست. جزئیات مهمه، که شکل و خوشمزگی غذای نهایی رو تعیین میکنه. در نتیجه آموزشی خوبه که بهتون نکته های ریز بده! بگه دقیقن مواد رو چجوری خورد کنید یا با هم قاطی کنید یا موقع خرید به چه چیزایی دقت کنید و مهم تر از همه این که از کدوم رستوران کدوم غذای موردعلاقتون رو بخرید :)
۲۱۶ بازدید

ترک عادت

به دو چیز عادت کردم یا بهتر بگم خودم رو عادت دادم: شب کار مفید نکردن و حرف مفید رو طولانی زدن!
می خوام هر دو رو ترک کنم از الان. راجب اولی بگم که هیچ وقت تو لیسانس هیچ تمرینی رو شب نزدم یا برای امتحانی شب بیدار نموندم که درس بخونم! یه اصلی که داشتم این بود که بعد از ساعت ۱۰ دیگه راندمانم صفره و بهتره بخوابم یا فیلم ببینم. برای همین هم شبای امتحان یا خیلی زود می خوابیدم یا فیلم‌های خاطره انگیز می‌دیدم. امشب می‌خوام مفید باشم و تمرین بنویسم برای اولین بار تو عمرم.
راجب دومی هم این رو خیلی بهش باور داشتم که جامعه مدرن از وبلاگ به سمت توییتر می‌ره و تنبلی و حرف‌های کوتاه و ناپخته و این صحبت‌ها. همین باعث می‌شد مثلن وقتی می‌خوام با کسی حرف جدی‌ای بزنم طولانی بشه. یا خیلی چیزا رو تو وبلاگ ننویسم چون کوتاه بودن یا حوصله‌ی شرح‌دادن نداشتم. این عادت رو هم می‌خوام ترک کنم و کوتاه صحبت کنم. تا همین‌جا معلوم شد چقد موفق بودم :))
۲۹۲ بازدید ۱ نظر

کمدی افسردگی ۱

می‌خوام حرفا و فکرای پراکنده‌ای که درباره‌ کمدی دارم رو تو چند پست بنویسم. اکثرا مربوط به سلیقه‌ی خودم از کمدی می‌شن.

مدتیه علاقه و شوقم کلن کم شده. به همه چیز. اکثر چیزایی که قبلا دوست داشتم دیگه اشتیاقی ندارم. افسردگی دارم و ازش باخبرم. اما اینطور فکر نمی کنم که این لزومن چیز بدیه. نمی‌خوام سعی کنم خودم رو الکی با چیزای فرعی گول بزنم تا چیزی یادم بره. شاید واقعا انگیزه‌ای برای زندگی کردن نداشته باشم و خب اگه این‌طور باشه بی‌هوده و بی‌هدف ادامه دادن چه سودی داره؟ اکثرن وقتم رو با کمدی میگذرونم. الان که حتی دیگه علوم کامپیوتر برام جذابیتی نداره به کمدی علاقه‌مند شدم. شاید به خاطر افسردگیه. اکثر کمدین‌های معروف یا دوره افسردگی رو از پس گذروندن یا هنوز افسرده‌ان. مثالش هم Louis C.K، Larry David، Ricky Gervais، Robin Williams، Doug Stanhope و چندتای دیگه . کمدی یه جورایی سیستم دفاعی بدن در برابر افسردگیه. وقتی دیگه معنایی پیدا نمی کنی به خندیدن رو میاری. شاید بتونی برای مدت کوتاهی دنیای واقعی رو فراموش کنی. کمدی جاییه که می تونی خودت باشی. به هر چیزی که واقعن دلت مبخواد فکر کنی و بخندی. کمدی جاییه که تضادها کنار هم گذاشته می‌شن، اصلن خود کمد از تضاد سرچشمه می‌گیره. کمدی واقعی از افسردگی میاد نه از خوشحالی. وقتی مثل مذهبیا یا اینایی که رادیوهای صبح جوان شاد... یه مش کلمه کسشر دیگه رو گوش می‌کنن هیچ وقت نمی تونن کسی رو بخندونن. واقعیت هم همینجوره اگه به توییتر این آدمای شاد و کسخل نگاه کنی هیچ وقت هیچ حرف خنده‌داری از خودشون ندارن. نظر من اینه که کمدی خوب از فکر زیاد و افسردگی نشأت می‌گیره.

کمدی رو خیلی جدی دنبال می کنم و  وقتی کمدی می بینم سعی می کنم فکر کنم که چی‌ باعث می‌شد خنده دار بشه. از Intellectual Comdey و Visual Comedy خیلی لذت می‌برم. هر چقدر هم کمدی دارک‌تر باشه بیشتر دوست دارم. اصلن برام آفنسیو بودن مهم نیست چون وقتی چیزی کسی رو آفند نکنه به سختی می‌تونه خنده دار باشه. البته این روزا چیزی که هیچ کسی رو آفند نکنه هم به سختی پیدا می‌شه! Bill Burr یه اصلی داره که میگه سعی کن همیشه دامنه‌ی افرادی که می تونی آفند کنی رو بزرگتر کنی. برای همین کمدی بریتانیایی رو نسبت به امریکایی خیلی بیشتر می‌پسندم. چون هیچی شوخی نیست و واقعا همه چیز دارکه. تمایزش هم توی آفیس بریتانیایی با امریکایی مشهوده. کمدی بریتانیایی زندگی واقعیه افراده که داره داغون می‌شه.

استندآپ کمدی هم دوست دارم. هرچند از Chep Joke خوشم نمیاد و اصلن کمدی ای که خیلی به اجرا وابسته باشه رو نمی پسندم. تعریف من هم از Cheap بودن اینه که به یه مکان یا زمان خاص ربط داشته باشه و بقیه مواقع خنده دار نباشه. به نظرم کمدی باید انقدر پشتش داستان و محتوای خوب باشه که مستقل از اجرا کننده خنده دار باشه. اجراهای خوب مثل جیم کری رو دوست دارم اما فکر می‌کنم اگه یه وقتی کمدین بودم اجراهای افتضاحی می‌داشتم، احتمالن مثل لری دیوید. برای همین از تقلید صدا و شعر خوندن و از این جور کارا خوشم نمیاد. تو استنداپ کمدی Louis C.K رو خیلی دوست دارم. لویی استاد تراجیکمدیه. هم تراژدی رو به کمال می‌رسونه و هم کمدی. خیلی هم باهوشه. یه گفتگویی درباره کمدی چند وقت پیش می‌دیدم بین Louis C.K، Jerry Seinfel، Chris Rock، Ricky Gervais و واقعا لویی حرفای عجیب و خوبی می‌زد. حس می‌کنم لویی خیلی بیشتر از بقیه مشاهد و فکر می‌کنه. همینجور که گفتم محتوا رو خیلی بیشتر از اجرا دوست دارم و برای همین جمله‌های کوتاه طنز رو خیلی دوست دارم. چون چیزی که بشه نوشته بشه و خنده دار باشه دیگه  اجرایی نداره صرفا به ضریب هوشی مخاطب وابستس. درمورد این گفتاوردهای طنز هم ویکی‌‌پدیا دسته‌بندی‌های جالبی داره. جمله های Steven Wright رو خیلی دوست دارم. در ادامه چند تا مورد علاقه هام رو میارم. خب فعلا همین ها برای امروز بسه بعدا بیشتر می نویسم درباره کمدی های مورد علاقه ام.

- Always go to other people's funerals, otherwise they won't come to yours. ~ Yogi Berra
- "I started out with nothing... I still have most of it."
- You come from dust, you will return to dust. That's why I don't dust. It could be someone. I know.
- Lottery: A tax on people who are bad at math.
- Just remember, if the world didn't suck, we'd all fall off.
- Hard work never killed anybody, but why take a chance? ~ Edgar Bergen
- You're not the dumbest person on the planet, but you sure better hope he doesn't die.


۲۸۵ بازدید ۱ نظر

I Didn't Choose This

قصد داشتم قبلا این پست رو بنویسم اما همه اش تنبلی می‌کردم. الان که این کادو رو گرفتم دیگه مصمم شدم که بنویسم.

تنها کسی تو دوران دانشگاه که می‌تونم ادعا کنم درکش می‌کردم و اون هم منو درک می‌کرد، حسین بود. این حسین خودم نیست یه حسین دیگه ‌است. هر چند تکنیکالی این جمله در مورد خودم هم صدق می‌کنه :) شاید خوب باشه سعی کنید دوستایی انتخاب کنید که باشون هم اسم نباشید.

یه وقتایی یکی رو می‌بینی و هنوز خیلی نشناختیش اما باش حس نزدیکی می‌کنی. این آدمارو از دست ندید که دوباره پیدا کردنشون سخت ترین کاره. حسین رو من اولین بار تو اردوی مشهد دیدم نسبتن پسر شاداب و پایه ای بود. کمی هم دانشگاه دیدمش اما گذشت تا مدرسته تابستانی ریاضی زنجان. از قضای روزگار تو یه سوییت بودیم برای دو هفته و فرصتی بود برای حرف اکادمیک زدن. واقعا این روزا کم پیدا می‌شه کسی که از مساله و حلش عمیقا خوشش بیاد ولی حسین اینجوری بود و لذت می بردم. چه دوره خوبی بود. شب اول یادمه یه سوسیس تخم مرغ مشتی زدیم خیلی خوش می‌گذشت کلن! برای این برنامه ها هم دلم تنگ می‌شه، دیروز داشتم با پارسا می‌گفتم چقد مسابقه‌هایی که دبیرستان شرکت می‌کردیم خوب بودن. سه روز بی دغدغه می‌رفتیم یه جایی و سوال حل می کردیم و مسخره بازی! این دو هفته هم همینجوری بود به شدت بی‌کار و بی‌بار و بی عار بودیم و هر کاری که پیش می‌اومد می‌کردیم! دانشگاه علوم پایه زنجان رو درو کردیم یادمه. با همه جاش عکس گرفتیم. دانشگاه قشنگی بود هم.

بعد از مدرسه بیشتر آشنا شدیم و حرفای زندگی اینا هم می‌زدیم. اون شبی که بعد از wss رفتیم از این ساندویچی بخور بترک های ستارخان یادم نمیره :) پیاده برگشتیم تا خوابگاه. شب خیلی خوبی بود. یه فرقایی داشتیم ولی در کل این که می‌تونستیم به یه مساله از یه دید نگاه کنیم و نفرت مشترک داشته باشیم خیلی خوب بود. نکته‌ی دوم در انتخاب دوست رو این‌جور بگم که سعی کنید نفرت مشترک داشته باشید، علاقه‌ی مشترک اصلن مهم نیست! تو استخر هم خیلی یادمه حرف می‌زدیم. استخر شریف محلی بود که جرقه مهم ترین بحث‌ها و کارهای شریف شکل می گرفت. یادمه مثلن تو استخر دکترعلیشاهی رو دیدم گفتم تی ای ات بشم؟ گفت بشو، بعد تی ای اش شدم :-) استخر رفتن هم خیلی چیز جالبی بود همینجوری مثلن به حسین اسمس میدادم استخر میای؟ یه ربع بعد تو جکوز نشسته بودیم. واقعا حسین پایه بود.

به هر حال کم تونستم با حسین صحبت کنم اما از روحیه‌ی بی‌خیالیش خوشم میومد و تحسین می‌کردم (مودبانه ترش میشه روحیه‌ی به تخمم). الان که موقع رفتنه حس می‌کنم اگه برمی‌گشتم به قبل قطعن دفعات بیشتری استخر می‌رفتیم. اما خب خدافظی همیشه همینه. همیشه هرچقدر کسی رو ببینی بازم  موقع خدافظی کمه. امیدوارم بازم بعدن ببینمش (سال بعد اپلای کنه بیاد تورنتو).

پی نوشت: راجب طرح تی شرت هم بگم که این یه نقاشی از وبلاگ مورد علاقه ام Wait But Why عه!

 در یک روز بارانی در تهران!

این هم طرح کادوی مذکور

۲۸۱ بازدید ۱ نظر

برای تو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۲۰ بازدید ۱ نظر

رفتن


- I never noticed this birch before.

+When you know you won't see it any more... It is beautiful!

-- Andrei Rublev 1966


وقتی می‌دونی برای آخرین بار این کوچه‌ها و خیابونارو می بینی، برات معنی پیدا می‌کنن، همه چیز یکباره قشنگ‌تر می‌شه.

بعضی آدمارو هیچ وقت نمی‌دونستی برای آخرین بار داری می‌بینی. مهم هم نیست که چقدر ببینیشون یا باز دوباره قبل رفتن ببینیشون. چون وقتی می‌دونی داری می‌ری همه چیز تغییر می‌کنه. هیچ چیز مثل قبل نیست.

در واقع وقتی به تموم شدن یه چیز فکر می کنی اون دیگه تموم‌شده‌اس. رفتن همراه با دل‌کندن و تموم شدنه.

همیشه در حال رفتنیم.

۲۲۱ بازدید

من آدم بدی نبودم، فقط بلد نبودم

قبلتر گفته بودم هدفی که این جا رو شروع کردم این بود که «نوشتن»م برای خودم بمونه؛ که بعدتر بتونم نحوه ی فکر کردن گذشته ام، کلمه انتخاب کردنم و دغدغه هایی ام که باعث می شن بنویسم رو ببینم. همیشه نمودارهایی که یک محورشون زمان بود رو دوست داشتم!

الان دانشگاه یورک پذیرش ارشد علوم کامپیوتر گرفتم ولی به خاطر کرونا مرزهای کانادا برای ویزای دانشجویی بستس. قبولی مرحله اولیه درخواست ویزام اومده و آخر شهریور وقت انگشت نگاری استانبول دارم که برم سابقه جرم هام هم بررسی بشه و بتونم ویزای دانشجویی بگیرم. خب دیگه گفتم که وضعیتم پا درهواست و پذیرشم رو به زمستون عقب انداختم و فعلن امید دارم زمستون واکسن بیاد و همه چی خوب بشه و بتونم درسم رو شروع کنم. واقعن میخوام دوسال توی یه چیز غرق بشم و پردازش موازی رو هم دوست دارم. چند وقتیه به خاطر مشغله های زیاد حس عمیق شدن توی یه موضوع رو نداشتم. یادم میاد قبلن چقد با علاقه منطق ریاضی میخوندم و توش غرق میشدم. میخوام کمی به اون موقع برگردم. زندگی بدون دغدغه و زیبا.

خب شرح وضع برزخی فعلی ام رو نوشتم. رفتن، بیشتر از این که معنی اش سلام کردن با چیزهای جدید باشه؛ خداحافظیه. خداحافظی با عادت ها سخته؛ آدم هایی که به دیدنشون عادت داشتی، خیابون هایی که هر روز میدیدیشون، نحوه انجام دادن کارهایی که برات عادت شده بود. اما از خداحافظی با عادت ها سخت تر خداحافظی با چیزهاییه که بخشی از تو می شن.  اکثر وقت ها تشخیص دادنشون از عادت سخته اما فرقشون با عادت ها اینه که وقتی جایگزینی برای یه عادت پیدا می کنی بعد از یه مدت نسبتن سریعی می تونی با جایگزین ها ارتباط برقرار کنی و دیگه عادت های قبلی رو جوری فراموش می کنی که گویی از ازل وجود نداشتن. اما وقتی بخوای از چیزایی که تو رو میسازن جدا بشی، تکه ای ازت کنده میشه و درد داره و این حس مشخص می کنه چه احساسهایی واقعی ان. الان که فکر می کنم می بینم  که چه چیزایی که فک میکردم مهمن ولی در واقعیت آخرش یه عادت بودن و به راحتی تغییر کردن.

اومدنم به بلد خیلی اتفاقی بود. وقتی ریجکت دوم ویزای شینگینم برای اینترنشیپ اومد خیلی ناراحت بودم و با داداش از پالادیوم تا ولیعصر رو پیاده اومدیم و به پارک ها سر می زدیم. خیلی ناراحت کننده بود چون اولین تجربه ام از اروپا رفتن می شد و از همه چی اینترنشیپ خوشم می اومد. یادمه وقتی با اسماعیل خدافظی کردم و رفتم تو ایستگاه مترو منتظر قطار بودم که اسماعیل بهم ایمیل داد که برای کافه بازار اپلای کن. اصلن نمی خواستم اپلای کنم چون نه توان یه ریجکت دیگه رو داشتم و نه می خواستم کار کنم. تا اون موقع همیشه به خودم می قبولوندم که من مناسب آکادمیا ام و کارکردن توی شرکت ها چیزی بهم اضاف نمی کنه ولی از اونجایی که حوصله نه گفتن نداشتم همینجوری تو یه ایمیل خشک و خالی بدون معرفی رزومه آکادمیکی که برای اینترنشیپم درست کرده بودم رو فرستادم! خب این بود داستان وارد شدنم به بلد، میخوام تا وقتی که چیزهای بیشتری رو که از دوسالی که توی بلد کار کردم(و دارم می کنم) هنوز فراموش نکردم بنویسم. گفتم که اتفاقی و بدون هدف دراز مدت یا سنجیده شده ای به بلد وارد شدم و اون موقع برام کار کردن اصلن مهم نبود اما مثل جاسوسی که بعد از یک مدتی توی نقشش فرو میره و نقشش زندگیش می شه من هم با بلد زندگی کردم و بعد از یه مدتی عنصر اصلی زندگی ام شد.

کارآموزی تو بلد بهترین بود! مساله ای که روش کار می کردم ادغام کردن دو نقشه بود. مساله کاربردی ای بود، برای غنی ترکردن یه نقشه با اطلاعات یه نقشه ی دیگه و برطرف کردن کانفلیکت های چینج ست های ادیتورها به درد میخورد. منتورم رامین بود. رامین(میرشریفی) حرفه ای ترین کسی بود که دیدم. توی کارش جدی بود و با ابزارهای موجود هر مساله ای رو حل می کرد. امین(غیبی) هم هندسه محاسباتی بهم یاد داد و ایده های برای حل مساله میداد و طول اون مدت باهاش روی راه حلم مشورت می کردم. رامین نکته های کوچیک فنی بهم یاد میداد که تشویقم می کرد هر چی بیشتر دوست داشتم باشم توی یه کاری استاد باشم :) آها فک کنم هم من اولین کارآموز بلد بودم و اون موقع  کل بلد حدود 13 14 نفر بود.

بعد از کارآموزی تو بلد استخدام شدم و از الگوریتمم توی پروداکشن استفاده میشد که حس خیلی خوبی بود. به تیم مسیریابی اضافه شده بودم. اون اوایل هنوز خیلی از فیچرهای مسیریابی مثل مسیریابی جایگزین یا خلاصه مسیر و ... رو نداشتیم و اولای راه بودیم که همه چی رو پیاده و tune کنیم. اون موقع بود که تازه کارکردن توی یه تیم نرم افزاری رو داشتم یاد میگرفتم و خیلی به رهانش زمان پایین صفر1 علاقه مند شده بودم:) کارکردن توی یه پروژه واقعی نرم افزاری چیزایی به شما یاد میده که تو دانشگاه یاد نمیگیرید. این دوران بود که ناصر(علی آبادی) به بلد اومد و بهترین دوستم توی بلد شد. ناصر آدم باهوشی بود که اکثروقت ها سعی می کرد با کمترین تعداد خط ممکن یه مشکلی رو حل کنه! نگه داری سیستم رو از ناصر یاد گرفتم. این دوران باقر(محمدعلی باقرشمیرانی) تیم لیدرم بود. انقدر باقر تیم لیدر خوبی بود که گاهی اوقات فکر میکردم تیم لیدرشدن کار آسونیه:) خب این رو بگم که باور دارم وقتی یکی کارش رو خیلی خوب بلد باشه جوری انجام میده که هیچ مشکلی حس نمیشه! مثل نقاشی کشیدن های باب راس. و باقر انقدر خوب مسایل بیرون و درون تیمی رو هندل می کرد که هیچ دشواری ای حس نمی شد. فارغ از این ها هم شخصیت باقر خیلی خیلی دوست داشتنی بود، منتظرم بودم دو هفته بگذره تا از حرف زدن باهاش توی یک به یک ها لذت ببرم.

بعد از مسیریابی به تیم ترافیک اومدم. اوایل محمد(رازقی) تیم لیدرم بود، سلبریتی توییتر شریفی که الان هر روز میدیدمش :) با ابوسک(محمدحسین میرابوطالبی) دو نفر دولوپر تیم بودیم و اینجا سیستم های جدیدی رو طراحی کردیم که استک فنی ترافیک رو عوض کردیم. بزرگترین کارمون هم تغییر پردازش بسته ای2 به پردازش جریانی3 بود. این اواسط تیم لیدر عوض شد و ماهان(فتحی) جای محمد رو گرفت. ماهان آدم باهوشی بود که باهاش راجب چیزای سارکستیک خیلی صحبت می کردم و حال می داد. آدمی که علاقه فیلمش شبیهت باشه و سارکسم رو به خوبی بفهمه کم گیر میاد و همین دو تا معیار من برای جذب شدن به آدم هاس :)


خب این ها خلاصه ای از آدمهایی بود که تو بلد باشون از نزدیک کار کردم. هکارای خوبی هم که پیدا کردم آرش(احمدی)، نیلوفر(هاشمی)، ایمان(غلامی)، علی(بهجتی) و بردیا(زمانیان) بودن که دوست دارم بعدن باز هم ببینمشون و همیشه موفق باشن.


پ.ن: این پست به مرور آپدیت خواهد شد و جزییات بیشتری اضافه می کنم.


1. Zero Downtime Deployment

2. Batch Processing

3. Stream Processing

۴۶۷ بازدید ۱ نظر

در جست و جوی آزاد بودن

قبلتر، از این نوشته بودم که دوست ندارم بقیه آدما به نحوی تاثیری ناخواسته روم بذارن. چندروز پیش با سندرومی۱ آشنا شدم که خیلی غریب و آشنا بود. اینجوریه که فرد بعد از یه روز پرکار موقع خواب، مقاومت میکنه تا بخوابه. علتش اینه که کل روز وقتش توسط بقیه گرفته شده و خودش نتونسته سهمی از وقت خودش برای خودش داشته باشه و کنترل کنه که چی کار می‌کنه. برای همین موقع شب تا وقتی  که یه کاری که خودش دوست داره رو با میل خودش انجام نده خوابش نمی بره. یه نگاهی کردم دیدم خودم همیشه اینجوری ام! شب هایی که کل روز هیچ وقتی برای خودم یا استراحت نداشتم خیلی سخت خوابم می‌بره. روزهایی که به اصطلاح پروداکتیوم و کلاس میرم و زیاد شرکت کار می‌کنم و حتی با بچه ها بیرون میرم اینجوری میشم. شب همش حس می کنم نیاز دارم یه مقداری از وقتم رو برای خودم صرف کنم. انگار که کل روز بازیگر بودم و داشتم برای بقیه بازیگری می کردم! آخر شب میخوام که یه وقتی رو آزاد باشم، فیلمی که دوست دارم ببینم، راجب چیزی که هیچ کسی مجبورم نکرده بخونم، تنهایی بازی کنم و ...

نمیخوام یه پروسه‌ی بی اختیار توی هزاران پروسه‌ی این سیستم ساختگی انسانی باشم.


۱. به وضوح اسمش یادم رفته اما فک می کنم یه واژه ژاپنی بود :-c

۳۰۰ بازدید