The greatest tragedy in mankind's entire history may be the hijacking of morality by religion.
--Arthur C. Clarke
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حسهای مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون چیزی که بین حس هام غلبه می کنه، حس ترسه. می ترسم که پیر شده بشم اما هیچ وقت حرفی برای گفتن نداشته باشم. می ترسم از این که هیچ وقت به بلوغ نرسم. هیچ وقت نفهمم.
از این می ترسم که مسیر اشتباهی رو رفته باشم.
بعضی وقت ها که به عقب نگاه می کنم حس می کنم ریاضی کمی خوندم، در حالی که تنها دستآویزم برای «فهمیدن» ریاضیه.
سربازهای فیلم بیابونی مدمکس به یه چیزی باور داشتن. اون هم این بود که توی دنیای دیگر(والهالا) با استادشون رانندگی کنن و جاودانه باشن.
گاهی من هم به این فکر می کنم که شاید این زندگی گدشت، اما توی زندگی بعد بیشتر ریاضی بورزم.
ناراحتم برای همه مساله هایی که روشون فکر نکردم.
شاید توی زندگی بعدی.
پ.ن: به این مناسبت کتاب زیبای «امتیازمثبت:پرده برداری از ریاضیات پنهان بازیهای ویدیویی» و کتاب زیباتر «ادای دین پرینستون به ریاضی» رو اینجا میگذارم.
با این وضعی که معلوم نیست قرنطینه تا کی ادامه پیدا کنه، داشتم به این فکر می کردم که چی میشه اگه هیچ وقت داروی کرونا کشف نشه و شرایط هم بهتر نشه و همینجوری بمونه؟ چی سر تمدن بشری پیش میاد؟
دنیایی رو تصور کنید که به همه راجب ویروسی که اکثریت نمی تونن ببینن هشدار داده شده باشه. اما باید ازش دوری کنن و سعی کنن زندگیشون رو بر اساس این دوری کردن جوری بچینین که کمترین تماس رو با بقیه آدم ها داشته باشن. احتمالن نهادهای اجتماعی مثل خانواده خیلی معنی پیدا نکنن چون در دراز مدت همین ها باعث میشن که آدم های بیشتری مبتلا بشن. از یه طرف هم بالاخره هر آدمی نیاز به سرپناه داره، شاید یه دودستگی ای پیش بیاد. اما قطعا مدرسه، کافه و هر جایی که آدم ها فیزیکی هم رو بشناسن کمرنگ تر میشن. خیلی حالات مختلفی میشه متصور شد اما یه مساله ای ثابت می مونه. این که آیا همه این «گزاره ی هشداری» رو می پذیرن؟
احتمالن مثل دنیای الان میشه که هر گوشه دنیا آدمهای مختلفی تعوری های مختلفی برای پس از مرگ میدن و اونایی که وعده های جالبتری میدن طرفدار بیشتری هم دارن. توی اون دنیا هم ممکنه برای هر روش درمانی که ادعا میشه ویروس رو از بین می بره یه آیینی به وجود بیاد و برای خودش پیرو داشته باشه. البته در هر حال ناباور هم به وجود میاد که به نظرم ناباورا آدمای پیچیده تری ان. فرض کنید که شواهدی از این که کسی بر اثر ویروس مرده باشه وجود نداشت اما علم پزشکی به همه هشدار داده بود که درصورتی که این بیماری رو بگیرید ممکنه جونتون رو از دست بدید. حالا چی می شد؟ این که همه به درستی چیزی که علم پزشکی ثابت می کنه شک نداشته باشن رو کنار بذارید. چون همین الان هم کلی پیش فرض راجب درست بودن علم هست که از قبل بدون هیچ دلیلی پذیرفتیمشون. اگه نپذیرفته بودیم چی؟ تو این حالت احتمالن داستانی شبیه گرمایش جهانی پیش میومد. چند سناریوی دیگه رو هم بررسی کردم و دیدم که شبیهش رو همین الان هم داریم و نتیجه گیری شخصی ای که کردم این بود که آدم(مجموعه ی آدم ها) از چیزهایی که بهش عرضه میشه تاثیر نمی گیره بلکه از چیزهایی که خودش می بینه(یک آدم) تاثیر میگیره، چیزی که یه نفر به خودی خود می تونه درک می کنه. خیلی جالبه نه؟ سرنوشت مجموعه ی آدم ها به یک آدم کاهش داده شد.
شاید جمله ام خیلی بدبیان بود چون بیشتر برای خودم بود. منظورم این بود که تمدن بشر در نهایت به اون سمتی همگرا میشه که: قوانینش براساس واقعیت های صفری که یک واحد آدم می تونه به راحتی تاییدشون کنه و نتایجشون رو ببینه. البته این ها دیگه پیشگویی منه اما فکر می کنم که هزاران سال بعد دیگه حکومت های بشری بر پایه دین یا برتری الهی یک خاندان شاهنشاهی یا ... نیست. احتمالن دموکراسی مثل الان هم نیست اما قطعن بر پایه ی این که آدم ها یه چیزی رو از بیرون قبول کنن (بدون این که خودشون بهش رسیده باشن) نیست، همینطور که الان هم تو دنیای فعلی می بینیم که حکومت های دینی دارن به غیر دینی شدن نزدیک می شن. واقعیت اینه که گزاره ای رو که نمی شه درستیش رو اثبات کرد، نمیشه به همه ی آدم ها وادار کرد که قبول کنن. شاید یه مدت گذرا بشه اما در نهایت این طور نمی تونه بمونه.
«فقط تأسفی که از مُردن دارم از بابت همین است که دلم میخواهد بدانم کار انسان به کجا میرسد.»میخوام این جا آذوقه ام برای قرنطینه رو که قابل نوشتن باشه رو بنویسم :)
Movies (The serious ones)
چند وقتیه حس می کنم که به شدت مثل مادر املی ام. مادر املی اصلن دوست نداشت که کسی لمس فیزیکی اش کنه. به هیچ وجه، حتی تصادفی. توی فیلم بهش میگفت ناهنجاری اما من حس می کنم که خیلی هم هنجار بود. من هم همونطورم اما نه به اون شدت. از این که آدم ها حس صمیمی بودن می کنن و دست میذارن یا دست میندازن دور گردن آدم بدم میاد. از این که به بعضیا (که صمیمی نیستم باشون) دست بدم یا روبوسی کنم هم بدم میاد. اما فرق من با مادر املی اینه که من با چیزای دیگه ای هم مشکل دارم. با هر جور تاثیرگذاری ای.
«از این که روم به هر نحوی اثر گذاشته بشه بدون این که خودم خواسته باشم بدم میاد»
وقتی یکی روبوسی میکنه، داره بدون اجازه ی تو به بدنت که مال تو عه یه اثری میذاره و من از این بدم میاد. شاید اسمش بسته بودن باشه و من آدم «باز»ای نباشم اما اینجوری ام و فکر می کنم هم که درسته، پس «!other people of the world, deal with it» از این که وقتی مشغول کار خودمم distract بشم یا نگاه بشم بدم میاد. از این چیزا زیاد هست اما مهم ترین موردی که می تونم بگم وقته. وقت باارزش. از این متنفرم که یه نفر وقت من رو تلف کنه و باعث بشه وقتم جوری بگذره که خودم نخواسته باشم. هرچند که وقت خیلی کوتاهی باشه. متنفر بودنم هم خیلی هم منطقیه. مگه ما چند بار عمر می کنیم که بقیه با صحبت های احمقانه یا هر چیز خودخواهانه ایشون این فرصت رو ازمون بگیرن. وقت خودمه و حق دارم که نخوام توسط بقیه تلف بشه. از اسمس های تبلیغاتی، پیام های بی معنی، small talk های اجباری، زحمت های کوچیک و و و ... حالم به هم میخوره. چطوری یه نفر به خودش اجازه میده که با ایمیل آموزش دانشگاه که بقیه انتظار دارن یه ایمیل مهم براشون بیاد، یه تبریک مبتذل بنویسه و به همه بفرسته؟ دزدهای واقعی اینان. این آدم های رذل و پست که فکر می کنن همه مثل خودشونن و چون دوست دارن احساس یا هر چیز احمقانه ی دیگه ایشون رو با بقیه به اشتراک بذارن، وقت باارزش بقیه رو می دزدن و هیچ عذاب وجدانی هم ندارن. همین آدمایی که تو خیابون با سوال «میتونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟» روز آدم رو خراب می کنن. نه معلومه که نه! مثل اینه که من بگم می تونم نصف اموالت رو بگیرم؟ یا اونایی که زنگ خونه رو میزنن و افکار چرت و پرتشون رو تبلیغ می کنن. نمیدونم چجوری بگم اما متنفرم از این که حتی یه لحظه از وقتم جوری که خودم میخوام صرف نشده باشه.
راجع به ریشه ی این موضوع که فکر می کنم علتش رو تو این می بینم که بعضی آدما از خودشون چیز firm ای دارن و بعضی ها هم به شدت از بقیه تاثیر میگیره، البته این متغیره و به زمان وابستس. من الان از اون دسته ای ام که افکارِ خاصِ خودم، علایقِ خاصِ خاصِ خودم، روش های خاص تر خاصِ خودم رو دارم و دوست ندارم هم که علایق بقیه رو به زور تجربه کنم و یا این که خودم رو به خاطر این که بقیه فلان جوری ان تغییر بدم. یادم میاد یه شب یه بنده خدایی خوابگاه مهمون بچه ها شده بود و خیلی شخصیت برونگرای عجیبی داشت. تقریبن با اکثر آدمایی که توی دانشگاه می شناختم تو موقعیت های مختلف آشنا شده بود، با وجود این که خودش اصن شریف درس نمی خوند. بعد این آدم هی سعی می کرد با من دوست بشه(از همین دوستی های الکی که امروز بهش میگن کانکشن و متخصصین linkedin هر روز میگن که expand your network cause blah, blah, blah) و من اصلن نمی تونستم تحملش کنم. اون هم درک نمی کرد (اینجاهارو دارم فاکتور میگیرم که چه اتفاقات خنده داری افتاد) و آخر هم هیچ وقت نفهمید که شاید من دوست نداشته باشم با همه آدما دوست بشم و به هر چیزی ابراز علاقه بکنم و وقتم رو با هر کسی بگذرونم. خیلی سعی کرد اما خب نشد. بعضی وقت ها به بدترین عذاب برای خودم که فکر میکنم، خودم رو توی یه سلول می بینم که با یه برونگرا گیر افتادم.
همیشه اینجوری بودم اما الان شاید به خاطر شرایط کرونا و قرنطینه بیشتر دارم این قضیه رو حس می کنم. خیلی آدم بسته ای ام. علایقم هم بسته ان. احتمالن برای همین نمی تونم با کسی دیگه فیلم ببینم. شاید این بسته بودن به نظر بعضی آدما بد باشه(خودم ابدن اینجوری فکر نمی کنم) اما ویژگی خوبی که دارم اینه که وقت کس دیگه ای رو هدر نمیدم. تا موقعی که با کسی واقعن کار مهمی ندارم وقتش رو نمیگیرم. یا اگه با کسی کار دارم همیشه قبل از زنگ زدن اول بهش پیام میدم و توی پیام کامل توضیح میدم که موضوع چیه. وقتی یه صحبت رو ادامه میدم که مخاطبم خودش ادامه بده و ... البته به خاطر درونگرا بودن با آدمای کمی در ارتباطم و همونا هم آدمایی ان که دوس دارم باهاشون ارتباط داشته باشم و خب برای اونا بسته نیستم اما از این که مجبور باشم وقتم رو برای بقیه بگدرونم متنفرم.
در پایان هم امیدوارم آدمای مثل من زیادتر بشن یا حداقل عقیدشون رو ابراز کنن و دست این سارق های وقت کوتاه تر بشه.
Cat Version of Me (Maybe I am a cat too!)
Disclaimer: I'm ok with my kind of humans and all kinds of cats
از ترندها و ژانرهای پر لایک توییتر اینه که به یک ویژگی زندگی سنتی مانند کرسی اشاره می کنن و یا عکسی از سادگی بی تکنولوژی می گذارن و در مقایسه با زندگی کنونی به حال اون غبطه میخورن. من هم می خواستم به موردی شبیه این که تو زندگی امروز کمرنگ شده و یا اصلن وجود نداره اشاره کنم، هر چند مقداری فرق داره و چیز مثبتی شاید نباشه.
خسته بودم از تصنعی گفتن و برای همین توییت نکردم و اومدم این جا نوشتم چون نمی خواستم به همه نشون بدم.
میخوام به چاه آب اشاره کنم.
اگه چاه آب نباشه مرد حرفاشو کجا ببره.
چاه آب چیزیه که این دنیا کم داره و بیشترین چیزیه که این نسل بهش نیاز دارن.
وقتی برای خود بودن. برای با خود بودن.
روش زندگی پوچ و تهی امروز همهاش راه هایی به انسان میده برای فرار کردن از مقابله با مساله تنهایی. شبکه های اجتماعی دستاویزی ان برای خود رو مشغول نگه داشتن.
اما این زندگی نیست. زندگی اینه که بدونی تنهایی و از تنها بودن فرار نکنی.
آدمی که فکر میکنه اونقدری پخته میشه که دیگه نمیتونه خودش رو گول بزنه و تا آخر تنها میشه چون حرفش رو فقط خودش میفهمه و وقتی نتونی حرفت رو به کسی بگی از وانمود کردن ارتباط داشتن دیگه ابایی نداری.
چاه آب میخوام که شبها توی تاریکی برم باهاش حرف بزنم. غمم رو بگم. بگم سینه ام سنگینه. این حس هارو فقط باید به چاه آب خودم بگم.
شخصیت مورد علاقه ام، «جو» توی «تو هیچ وقت اینجا نبودی» بارها با چاه آبش تنها میشه. از دردهاش حرف میزنه. چاه آبش کمدیه که از بچگی توش قایم میشده و نفسش رو حبس می کرده.
به مرگ نزدیک میشه.
وقتی به مرگ نزدیک میشی بقیهی چیزها ازت دور میشن.
سکانس بعدی داره پایین رو نگاه می کنه و به پریدن فکر می کنه.
نیاز داره که بپره. تا شاید حقیقت رو بفهمه.
تا شاید تنها نباشه.
خیلی وقت بود وبلاگ چک نکرده بودم، اصلن یادم رفته بود دنیای وبلاگ هست. خب از خودم بگم که سر در گم موندم بین چند مقوله و نمی دونم چی کار کنم فقط منتظر و امیدوارم آب منو به دریا ببره. بین علوم کامپیوتر، برنامه نویسی و یه چیزای دیگه که به خودم مربوطن شاید هم بیشتر به بقیه مربوطه تا خودم گیر کردم. شک دارم و نمی تونم کاری رو درست انجام بدم چون مطمئن نیستم می خوام حتی سال دیگه تو ماکس پلانک، لاجیک وریفیکیشن بخونم یا کافه بازار کار کنم و مسائل بعد از تموم شدن تحصیل رو چی کار کنم. خب دیگه یکم از وضعیت الان بگم که دیگه کم کم دستم راه افتاده و فعلن توی بلدم و از اپمون راضی ام، الان خیلی حس رقابتی بین سرویس های نقشه ایجاد شده تو ایران. همین الان کلی سرویس هست و هنوز هم کسی اونقد قوی نیس که بازار دستش باشه و همه دارن سعی می کنن سهم بیشتری رو هر چی زودتر به دست بیارن. الان حتا نمی دونم چرا پاره وقت کار می کنم و می تونم تمام وقت برم و بهتر هم هست. تنها درس خوبی که می گذرونم الگوریتم تقریبی عه و از دکتر ضرابی زاده لذت می برم. سردرگمی هم بیشتره چون الان فقط خودم نیستم و اصلن آدم از وقتی به دنیا میاد رها نیست، در حالی که رهایی به آدم قدرت انجام کارایی رو میده که در حالت عادی نمی تونه. دارم خیلی ناپیوسته می نویسم. اخیرن از نوشتن خوشم اومده، کتاب the subtle art of not giving a fuck رو با سعیده خریدم و حس نزدیکی شدید با نویسنده می کنم! دیگه این که عیده و بیکارم. تنها تسکی که دارم اینه که یه کرالر رو مانیتور کنم، حتی هیچ تمرینی ندارم :)
آها خب بگم چی شد که اومدم این پست رو بنویسم از اسلک علیرضا وبلاگش رو پیدا کردم و خوندم ایده ای راجب جمعی کتاب ویرایش یا ترجمه کردن داشت، یکم ایده اش رو بزرگ تر کردم: جمعی کتاب باز نوشتن! خیلی فرق می کنه با داوطلبانه ترجمه کردن یه کتاب یا ویکی پدیا. ایده ام خیلی الهام گرفته از بلاک چین! تو حالت عادی هر کتاب داستان رو یه نفر می نویسه، یه نقطه شروع داره و یه پایان و بعد از اون تموم میشه و تموم ایده ها و شخصیت ها و تصویرسازی ها از اون یه نفر میاد اما کتاب های مردمی که چند قرن نوشته شدن یه نویسنده ندارن و هر کسی یه چیزی به اون اضاف کرده. قصد داشتم مثل یه پروژه توی گیت هاب یه کتاب هم نوشته بشه! آدمای مختلف بیان به یه پایه ای ایده اضاف کنن مسیر داستان رو جلو ببرن حتا فورک کنن کتاب رو سر یه اتفاقی چند حالت ممکن که جلو بره رو جلو ببرن و چند داستان به وجود بیاد و خب این مثل وضعیت فورک توی بلاک چین هاس که ارزش رو طرفدارای هر ارزرمز مشخص می کنن و این کتاب هم مثل تاریحه و جلو میره و بسته نیس. همیشه بازه و میشه بهش چیزی اضافه بشه مگه این که همه تصمیم بگیرن دفترو ببندن. هنوز خیلی بهش فکر نکردم ولی ایده اینه که هر کسی از هر نقطه جهان کتاب رو جلو ببره :]
الان که تابستون شده و ویزام ریجکت شد و برنامه ای هم دیگه برای این مدت نداشتم وقتم خیلی آزادتر شد و بیشترش دست خودمه که چجور وقتمو هدر بدم! آره هدر دادن عمر. الان که با خودمم بیشتر دارم می بینم، بهتر می بینم، سوالای بیشتری از قبل برام ایجاد میشه و جوابای بهتری هم دارم. واقعیت اینه حس می کنم همه برنامه هایی که میریختم، اهدافی که داشتم و و و منجر می شد به این که چجوری وقتم رو هدر بدم. این رو دارم تو خودم و آدم های نزدیک به خودم، دوستام و بقیه می بینم، حسش می کنم. هر کسی داره به یه نحوی یه جوری خودشو سرگرم می کنه تا وقت بگذره، واقعیت اینه که آدما سعی می کنن با یه سری تسک، یه سری کارهایی وقتشون رو بگذرونن مثل پروژه زدن و تکلیف درسی انجام دادن، فیلم دیدن، کتاب خوندن، ورزش کردن، سوشالایز کردن و ... بعد چون اینا زود تکراری میشن سعی می کنن یه هدفی پیدا کنن تا باهاش احساس مفید بودن و ارضا کردن خودشون رو به دست بیارن که یعنی دارن تو مسیر درستی می رن و کار درستی می کنن. اما در واقعیت این هدف بهشون معنی نمیده فقط حس خودشون رو بهتر می کنه، مثلن یکی هدفش جمع کردن پوله، یکی رسیدن به یه مقامی، یکی دیگه هدف مشترک با یه گروهی داره و مثلن میخواد یه کار اجتماعی بکنه اما این هدف داشتن های برای ارضا کردن حس درونی اصلن چیز مهمی نیستن. همه آدماا تنها و جدا از هم و دور و از بالا افتاده رو این زمینن و دارن سعی می کنن بتونن نمیرن و دلیل های خوبی برای زندگی پیدا کنن اما هیچ وخ پیدا نمی کنن فقط هی عقب می ندازن تا مرگشون فرا برسه، اگه آدما نمی مردن خیلی زود می فهمیدن که کارهاشون چقد مسخرس. فرض کنیم آدما با همون چیزایی که ادعا می کنن الان تو زندگی هدفشونه به دنیا اومده بودن یا یهو یه معجزه ای میشد و به همه اونا میرسن، بعدش آیا دلیلی برای زندگی کردن داشتن؟ بعدش می خوان با این وقت طولانی اشون روی این زمین خاکی چی کار کنن؟
این ها همه توی ذهنم جمع شده بودن تا یه خودکار نوشته ای رو روی یکی از میزهای کتابخونه مرکزی دانشگاه دیدم، آقای J.A نوشته بود:«عمرم توی این دانشگاه هدر شد» برام سوال شد. آیا منم بعد از مدتی این رو می نویسم، وقتی که تموم شه این ها به گذشته خودم برگردم نگاه کنم میبینم چی کار کردم با خودم. مساله اینه که من حداقل الان راه بهتر یا اصلن راه دیگه ای به جز دانشگاه برای وقت تلف کردن پیدا نمی کنم. یعنی می بینم یکی میره کارای دانشجویی می کنه، یکی هی کار کنه پول دربیاره ولی همه ی اینا برام جذابیت ندارن اما آخر سر تو این دنیای اجباری خودمو وادار می کنم از یه کدوم از این مسیر ها خوشم بیاد و ادامه بدمش. نمی دونم دارم کجا میرم یا چی کار میکنم. انقدری بزرگ شدم که چیزای ساده جذبم نکنن، احمق نیستم که به راحتی گول بخورم یا باهوش باشم و خودم رو گول بزنم در واقع شهامت هیچ کدوم رو ندارم، می دونم تو هیچ قالبی نمی گنجم می دونم عمر محدوده دلم میخواد پرواز کنم به آینده، دلم می خواد سر انجام رو بدونم راضی نمیشم. توی این دنیای خیمه شب بازی ما یه آدمک باشم. دلم میخواد بیام بیرون. این من که میگم یک انسانم. من یک انسانم که همه چیز برام واضح هست و نیست.
پانوشت: موقه نوشتن این پست داشتم Life Story از Olafur Arnalds رو گوش میدادم و به شدت آرامش بخش بود.