پانوشت

دست نوشته های حسین نادری

خاطراتی که آدم هاش دیگه نیستن غم انگیزن؛ خاطراتی که آدم هاش هستند اما نه اون آدم قبلی، غم انگیزترن .... من همیشه از اشتباهات کسایی درس می گیرم که به توصیه های من عمل کردن .... بعضیا برای هر راه حلی، یک مشکل سراغ دارن .... برنده شدن توی بحث با یک آدم باهوش سخته ولی برنده شدن توی بحث با یه آدم احمق غیر ممکنه .... حس اون شب امتحانایی که می دونستی چه بخونی چه نخونی افتادی .... گونه ی نادری که وقتی به گذشتشون نگاه می کنن؛ آرزوی برگشت زمان برای عوض کردن تصمیماتشونو ندارن .... هیچ چیز نامتناهی وجود نداره. افتاد تو دور! :) ....

مرده شوری به نام درس






مرده شور درس رو ببرن.

مرده شور درس رو ببرن که گند می زنه به زندگی آدم.

مرده شور درس رو ببرن که کل برنامه های یک نفر رو، علایقش رو، هدف هاش رو و همه ی ویژگی هایی که خودیت یک نفر رو می سازه نابود می کنه.

مرده شور درس رو ببرن چون جبره! آدم توی یه سیستمی قرار گرفته که باید حتمن این درس لعنتی رو بخونه و از طرفی هم، همه ناکارآمدی این نظام آموزشی براشون ثابت شده و میدونن که این سیستم درستش نیست ولی خب هست دیگه پس دانشجویان باید بسازید دیگه.

مرده شور درس رو ببرن که آدم رو مجبور می کنه که توی یک راه از پیش تعیین شده حرکت کنه، کور و تنبل بشه، علاقه ای به امتحان کردن چیزای جدید نداشته باشه و در نهایت توی یه حلقه ای بیفته که روز به روز روزاشو تکراری و تکراری تر می کنه تا جایی که همه ی اتفاقات زندگی اش کاملن یکنواخت بشه و کل وجودش رو کنترل کنه.

مرده شور درس رو ببرن که یه چیزی داره به اسم ایام امتحانات که توش فرد دیگه همه چیز زندگی اش رو میذاره کنار که بره برای ثابت کردنِ بلد بودنِ یه چیزی که اصلن نه علاقه داره و نه بهش نیازی داره، به کسی که اصلن اهمیتی براش تلاش کنه و خودش رو تا سر حد مرگ سختی بده۱. چقد مسخره اس آخه. من حتی اگه این چیز رو بخوام بلد باشم و بعدن به کارم بیاد هم نیازی ندارم که به یک فرد خاص اثبات کنم که به روشی که اون بلده و می خواد منو امتحان کنه بلدم جواب بدم.

مرده شور درس رو ببرن که با بهانه ی این که درس مهم تره و اولویت داره آدم رو از انجام کارهایی که دوست داره باز می داره تا جایی که علایقش یادش بره و بعدن دیگه اگه درس رو ازش بگیرن ندونه از خودش چی داره. این خیلی بده ها! این که درس کاری می کنه باعث میشه اگه ازش بپرسن به جز درس چی کار میکنی نتونه یه جواب درست و حسابی بده، چون همه چیز در حاشیه ی درس ان.

مرده شور درس رو ببرن که قرار بوده روشی باشه برای کارآمدترکردن مسیر انسان برای تحصیل علم ولی در عمل اونو به یه سری ابزار محدود می کنه و همه ابعاد دیگری رو که ممکنه ببینه رو می بنده.

مرده شور درس رو ببرن تا وقتی که هنوز سعی بر کنترل آدم داشته باشه.






پانوشت۱:مرگ لزومن مرگ فیزیکی نیست. مرگ احساسی خیلی بدتره

پی نوشت: ایده ی این پست در حین گفت و گو با فردی که نگارنده به تازگی با او آشنا شده است و احساس می کند مشترکاتی از جمله علاقه به مسائل ترکیبیاتی دارند شکل گرفت.

۵۱۱ بازدید ۱ نظر

یادم میاد

یادم میاد پارسال وقتی خونه رو به سمت تهران برای دانشگاه ترک گفتم چقد سخت بود. مثه روز اول مدرسه برای بچه های پیش دبستانی بود برام، نمی تونستم دل بکنم. می خواستم برم و هر چی زودتر میشد برگردم. تا ثبت نام دانشگاه رو با بابا بودم بعدش دیگه خدافظی کردم و دیگه هیچ کس نزدیکی رو نداشتم تو اون جمع. حتی هیچ دوستی. نه این که کسی رو نشناسم، چرا اتفاقن می شناختم، بچه های مدرسه مون بودن ولی هیچ کدومشون اسماعیل، پارسا یا صالح نبودن. منم از این نظر خیلی تنها بودم تو جمع کلی از مغرورایی که تازه کنکور دادن فک می کنن شاخ غول شکستن و یه سری آدم مزخرف که هیچ احساساتی ندارن و من کوچکترین نزدیکی ای باهاشون نداشتم. بعدش اردوی چهار پنج روزه ی دانشگاه برای ورودی ها بود که رفتم و تقریبن تنها بودم. همه اش تنها بودم. تنها بیدار می شدم، تنها غذا می خوردم، تنها می نشستم، تنها به سخنرانی ها گوش می دادم، تنها مسواک می زدم و در آخر تنها می خوابیدم. اصلن از همون اول از ایده ی خوابگاهی سدن و توی یه دانشگاه دیگه درس خوندن بدم میومد. خونه رو می خواستم، خونواده رو می خواستم. برای منی که این همه مدت  سال کنکور توی خونه با داداشم همه چیم مشترک بود هر روز مامانمو میدیدم خیلی سخت بود خیلی خیلی سخت بود به وضعی که دیگه داشت گریه ام می گرفت. بالاخره هر جور بود  دو هفته اول تموم شد و آخر هفته سوم بلیط گرفته بودم برای اصفهان. تو راه هرچی که اتوبوس به اصفهان نزدیک تر می شد حالم بهتر میشد. تا این که وقتی از رودخونه رد شد دیگه کلی ذوق کرده بودم، دلم آروم شده بود اما بدی قضیه این جا بود که باید دو روز بعدش برمی گشتم تهران. فکر برگشتن به تهران حالمو خراب می کرد. هر وقت می رسیدم به تهران دوباره ترس وجودمو فرا می گرفت. یادمه این وضع حداقل تو ترم یک ادامه داشت که هروقت از اصفهان به سمت تهران میومدم ، معمولن دم دمای صبح به تهران می رسید، تک تک ساختمونای تهراتن رو که می دیدم حالم خراب میشد، دلم گرفته میشد وقتی که پیاده میشدم از اتوبوی تازه باید میرفتم خوابگاه ولی عوضش هروقت اصفهان رو میدیدم حالم خوب میشد.

بازم چیز هس که یادم میاد که بعدن مینویسم

۳۸۴ بازدید ۲ نظر

به دنیای بزرگ تر ها خوش آمدید

به دنیای بزرگ تر ها خوش آمدید

دنیایی که در آن امیر از مرگ وبلاگش و حذف کردن همه ی آن خاطره ها یادداشت ها نظرها و احساسات بازه ای از عمرش سخن می گوید. وبلاگ امیر یک وبلاگ فقط نبود، یک فرهنگ بود؛ یک الگو بود برای نسل ما.

کاریه که نمیشه جلوشو گرفت ولی هر چیزی یه عمری داره، الان هم امیر تصمیمشو گرفته که عمر وبلاگش به سر رسیده؛ نمیشه متقاعدش کرد که باز هم بنویسه چون نوشتن یه چیز جوششیه نه کوششی و وقتی آدم حسشو نداشته باشه دیگه تمومه. یکم ناراحت شدم، ولی خب ناراحتی اصلی ام در بارهی تموم شدن قصه ی هر کدوم از ماهاست و ....


پی نوشت: این پست هنوز ناقص است، به زودی تکمیل می شود

۴۴۰ بازدید ۲ نظر

کاب خاب

خواب میدیدم خواب موندم بیدار شدم ساعتو چک کردم  دیدم ۱۲:۱۱ دقیقه بود، اعصابم خورد شد پاشدم از خواب دیدم ساعت واقعن ۱۲:۱۲ دقیقه اس. گرفتم دوباره خوابیدم. بعدش که بیدار شدم ساعت ۸:۳۲ بود. پشمام ریخته بود از این دو مرحله خواب! ایشالا آقا نولان از تشابهات خواب با واقعیت تو لایه های مختلف فیلم بسازه. منتظریم :)

دیروز هم داشتیم با بچه ها در مورد خواب حرف میزدیم که آیا میشه تو خوابت بری توی رویای یک نفر دیگه؟ مثلن یه دنیایی باشه که همه رویاها تو اون اتفاق میفتن بری خواب بقیه رو عوض کنی :) یاشار میگفت که قبلن تو خواباش اختیار داشته هرکاری کنه به این معنی که مثلن دست خودش بوده بره دزدی کنه بعد موقه فرار با شنل جادویی پرواز کنه هر چند دکتر بهش می گفته نشونه خوبی نیس و نباید دوباره اتفاق بیفته ولی خب خیلی جالب شد:)

ولی هنوز سوال اصلی به نظرم اینه که «چرا کل این دنیایی که توشیم یه رویا نیس؟» هیچ جوابی نداریم. اصلن از کجا مطمعنیم ما توی واقعیتیم؟ البته اگه واقعیتی داشته باشه! شبیه اینه که بخوای با مرتبه از منطق ثابت کنی اون مرتبه تمامیت نداره. به نظرم نمیشه بفهمیم که تو خوابیم یا نه تا این که از خواب واقعی بیدار شیم! حالا این جاش خیلی بد نیست؛ اون تیکه اش بده که وقتی این رویا تموم میشه می فهمی تو نقش اصلی این رویا نبودی و یکی از بازیگرای رویای یک فرد دیگه بودی. خیلی ناراحت کننده اس که می فهمی که فیک بودی :( هر کسی تحملشو نداره!

 کاش روزی علم به جایی برسه که بتونه رویا دیدن رو شبیه سازی کنه. بعد مثلن می تونی مشخص کنی تو خوابت چه انتخاب ها و هدف هایی داره و ببینی که عاقبت کارت به کجا می رسه؟ یه جوری آزمایش کنی سرنوشتتو که دیگه نیازی به زندگی کردن نداشته باشی :) یه تعوری دیگه هم که داشتیم این بود که همونجور که بشر داره از موجودات و ساخته های خودش کمک می گیره تا جواب یک سوال رو به صورت طبیعی مشاهده کنه به جای این که به دست بیاره، کل بشریت و این دنیا هم قراره یک مساله رو حل کنه. شبیه یه کامپیوتر زیستی یا کوانتومی. کلن این دنیایی که توشیم یه شبیه سازیه، حالا اون مساله هم می تونه سرنوشت بشریت باشه یا هر چیز دیگه! یا شاید هم این باشه که آیا بشر می تونه بفهمه کل این دنیا یک خوابه یا نه و از خواب بیدار شه؟ من اسمشو میذارم مساله اصلی تصمیم گیری :)

پانوشت یکم: سرچ کردم دیدم همچین پدیده ای صفحه ویکیپدیا داره اسمش هم False awakening عه.
پی نوشت دومی: با خبر شدیم مصطفا هم یه چیزی شبیه اینو تجربه کرد بود به این صورت که تو خوابش فهمیده بود خوابه ولی هنوز کنترل حرکات خودش رو داشته. ولی چیزی که مونده اینه که ایا کسی توانایی ساخت دنیای خوابش رو داره یا نه؟ ینی می تونه اتفاقات رو اونجور که دلش می خواد جلو ببره یا این که فقط کنترل اراده خودشو داشته باشه.
۴۷۵ بازدید ۱ نظر

چند تا عکس هم بذاریم وبلاگ خشک نشه :))


جاده چالوس - داداش

خودم - داداش

جاده مه آلود - خودم

جنگل در ابر - خودم


۴۸۶ بازدید ۱ نظر

۱۷مین کارسوق

به نام او

خب مرحله یک کارسوق امسال هم گذشت و یه سری سوال با آرین(تاجمیر) نوشتیم، هرچند اصلن خودمون راضی نبودیم که این جوری باشه ولی مجبور بودیم با این قالب ۴ تا کوتاه پاسخ و یه تشریحی کار کنیم. اما خب به نسبت توی پراکنده کردن نمرات چیز بدی در نیومد. سوال یک رو توی یکی از شهرها بر خلاف بقیه که نمرات پخشی داشتن همه حل کرده بودن. سوال چهار رو هم با این که سوال آسونی بود ولی چون نقیض یه مقدار طبیعی رو تو صورت سوال خواسته بودیم تعداد خیلی کمتر از انتطاری حل کردن. دوباره امسال شاهد یه چیزایی مثه پست اندر عجایب یک حرکت که قبلن به بررسی تقلب پرداخته بودم وجود داشت، مثلن این که برگه های یکی از شهر ها نیمه ی اول برگه ها همه به یک سوال خاص پاسخ غلط داده بودن و از یک جایی به بعد همه جواب درست داده بودن، فک کنم ستونی نشسته بودن و هرکس جوابشو با نفر پشت سریش چک می کرده! بگذریم، اینم از مرحله یک نوبت دوم کارسوق امسال( دوره ۱۷ ام):

آزمون :: پاسخ

بدرود

۳۳۵ بازدید

در پی نوشتن آخر سال

چند وقتیه که دیگه چیزی ننوشتم، اصلن خیلی وقته فکرم سراغ نوشتن نرفته دیگه، حتی چند تا ایده های خوب هم برای نوشتن داشتم ولی دیگه حس و حالی برای نوشتنشو نداشتم تا جایی که به نظر می رسید چیزی برای نوشتن نداشتم. احساس می کنم تنها انگیزه برای یک بلاگر که وبلاگشو ادامه بده اینه که خودشو مخاطب نوشته هاش بدونه. من از این اصل جدا شدم و کم کم یادم رفته بود که اصلن این وبلاگ قرار بود برای خودم باشه یعنی یه جورایی نمودی از چیزهایی که تو ذهنمه، می بینم یا باهاشون درگیرم باشه و به جاش فکر می کردم دارم برای یک مخاطب خیالی که حل مساله دوس داره دارم می نویسم. حالا دوباره بعد از چند باری که داداشم گفت وبلاگتو آپدیت کن قراره این کامیت‌هایی که این چند مدت باید انجام می دادم یهو پوش کنم :)
در مورد کم(بی)کاری اخیرم اول از همه این که مقصر اصلی تعطیلی وبلاگم رو امتحانا می دونم. بعد از اون توییتر و در آخر هم این که دیگه یه زمانی احساس کردم برای مجموعه سوال نوشتن و این کارا دیگه پیر شدم. امتحانا که یه ضربه غیر قابل چشم پوشی ای به عادت ها و هدف های کوچیک آدم برای خودش می زنن. از این خیلی بدم میاد. به نظر من داغون کردن شیوه زندگی یک نفر برای خوندن یه سری امتحان کلی بدتر از زندانی کردن اونه! چون با امتحانا دارید چیز هایی رو ازش می گیرید که حتی تو زندان ها هم ازش نمی گیرن. خود بودن رو می گم :( برای دلیلی دوم( توییتر) هم خب بگم که من یه سری چرندیاتی تو ذهنم داشتم که تا حالا هیچ وقت مکتوبشون نکرده بودم تا این که وارد توییتر شدم و میکرو بلاگینگ رو شروع کردم. اما آخرش به این نتیجه رسیدم که با این که توییتر با بقیه شبکه های اجتماعی که فقط برای لایک ساخته شدن فرق داره ولی باز هم شبکه اجتماعیه و هیچ وقت جای وبلاگ رو نمی تونه بگیره. مخاطبای یه وبلاگ افراد اصیلی ان  که از زمین تا آسمون با اون هایی که منتظر لایک یا فالو تو سوشال نتورکن فرق دارن.
حالا می خوام یه آنچه گذشتی از ترم قبلم و آن چه در پیش رو در ترم آینده دارم بنویسم. ترم قبل ترم بدی نبود ولی یکم بدقلق بود، من میان ترم ها رو خوب گذروندم ولی پایان ترم ها رو شل گرفتم، افسوس :( هرچند به جرئت میشه گفت تا حد خوبی اش تفصیر این بود که هیچ کدوم از استاد هایی که باهاشون درس داشتم، استاد کاملی نبودن، یکی بلد نبود ارائه بده، یکی اصلن درس رو بلد نبود، یکی سیستم نمره دهی و امتحان گیریش داغون بود یکی هم که خودش خیلی داغون نبود، درسش خیلی مزخرف بود‌ :) حالا که دیگه گذشته و اینا اهمیتی ندارن برای همین سریع می گذرم ازشون. این ترم آنالیز عددی با دکتر علیشاهی ، فرآیند با دکتر میرصادقی ، اصول سیستم های کامپیوتری با دکتر پارسا و سیستم عامل با دکتر فروغمند دارم. آنالیز عددی رو دوس دارم، علیشاهی رو بیشتر! فرآیند هم درس خوبیه، خوب هم ارائه میشه. اصول سیستم هم اونقدر ها که فکر می کردم بد نیست و الان تازه دارم ازش خوشم میاد. سیستم عامل که به قول دکتر فروغمند درس زندگیه و به نظرم اکثرن کلی حرفای رو هوا و حفظی. حالا دیگه چه بشه من نمی دونم!
خلاصه فک کنم برای یه شروع بعد از یه مدت نبودن پست بدی نباشه، بعدن قراره بیشتر در مورد جنبه های دیگه به جز زندگی درسیم بنویسم!
ساری فور عدم پیوستگی متن! باشه تا بعد :)
فعلن!

پی نوشت--
چیز هایی که بعدن درباره ی آن ها خواهم نوشت:
کارسوق امسال
تحلیل داده
نویسندگی
۴۳۱ بازدید ۳ نظر

می نویسم برای این که یادم نرود وبلاگی هم داشته ام

به نام او

حدود یکی دو هفته ی پیش آرش پوردامغانی رو پشت اتاق معاون آموزشی دیدم. من اون رو می شناختم ولی اون منو نمیشناخت. دیگه با هم آشنا شدیم و یکم به دادوستد داده پرداختیم! خلاصه این که من از وبلاگش که دیگه الان توش چیزی نمی نویسه بهش گفتم و اونم خوشحال شد و قرار شد که دوباره وبلاگ نویسی رو از سر بگیره. من هم که این اواخر دیگه کم کار شدم و چیزی نمی نوشتم، انگیزه گرفتم برای نوشتن. حالا همینجوری می خوام یه پست بنویسم که سنت وبلاگ نویسی ام قطع نشه! نمی دونم از کجا شروع کنم، چون ذهن منظمی برای نوشتن ندارم ولی می خواهم از اتفاقاتی که اخیرن برایم رخ داده است گذرا بنویسم. اول از همه این که خونمون از اصفهان به چالوس رفت. دوم این که چقدر انتخاب واحد پروسه ی مزخرفیه. سوم هم این که اردوی ورودی ها خیلی خوب بود. چهارم این که تنها درس قشنگی که تو ترم سه دارم نظریه زبان ها و اتوماتاعه. پنجم این که هیچ وقت به هیچ کس به جز خودتون اعتماد نکنید. ششم این که رمان خوندن کار خوبیه. هفتم هم این که توعیتر جای وبلاگ رو نمی گیره.

 چالوس شهر کوچیک و قشنگیه ولی خب من آب و هوای خشک رو بیشتر دوست دارم. از اون طرف هم دریای آبی، زمین سبز پوش و هوای سفید چیزایی ان که اصفهان و تهران ندارن یا حداقل کمتر دارن.

انتخاب واحد این ترم به من ۷ واحد کلن رسید، دی اس و ادبیات. بعدن تو ترمیم رسوندمش به ۱۸ واحد ولی در آخر آنالیز عددی رو حذف کردم و به جاش معادلات رو برداشتم. موقع ترمیم من تو قطار بودم و چون دیتا تو راه برای این جور مقاصد جواب نمی ده سپردم به یکی که برام انتخاب واحد بکنه. ولی اگه میشد خودم بکنم خیلی بهتر بود. اولش کلی می ترسیدم که حذف ترم شم چون کمتر از ۱۲ واحد دارم اما خب آخرش این طور نشد، کلن نگرانی ها الکی بودن.

امسال من، امیرحسین اخلاصی و علی پرتوفرد سرگروه اردوی راه روشن ورودی ها شده بودیم. اردوی خوبی بود، با آدم های جدیدی آشنا شدم، همچنین سخنرانی دکتر رزوان عالی بود!

 من و امین از بهترین خوبای روزگار- اردوی راه روشن- مشهد ۱۳۹۵

درسایی که این ترم دارم تا الان فقط اتوماتا قشنگ بوده، چون خیلی دقیقه و حرفای قشنگی توش زده میشه. درس توی ترم سه چارت نیست ولی چون من می خواستم حتمن با دکتر دانشگر درس بردارم، برش داشتم ولی ایشون چون رییس دانشکده شدن دیگه درس رو ارائه نمی دن و دانشجوی دکتریشون ارائه میده. هرچند به خوبی خود دکتر دانشگر نیست ولی باز هم خیلی خوبه. من که خوشم میاد!

آره دیگه نمی خوام شرح بدم چرا و اصلن بعدن یادم بمونه ولی قضیه اینه که هیچ وقت کاری رو به یکی دیگه (هرچند آدم خبره ای باشه) نسپارید مگه این که یا کارتون براتون خیلی مهم نباشه یا این که طرف دیگه خیلی دلسوز باشه.

رمان خوندن هم کار خوبیه دیگه! بخونید آقا بخونید. هر چند من آدم کتابخونی نیستم ولی دوست دارم. قرار شده تحلیل و خلاصه ای برای مزرعه حیوانات جورج اورول بنویسم. اگه چیز خوبی از آب در اومد ممکنه این جا هم آپلودش کنم حتی!

تازگیا شروع کردم به توعیت کردن. چرت و پرت و طنز توش می نویسم. گفتم شاید بد نباشه اینجا هم معرفیش کنم:  خودشی یا داداشش؟

فعلن. باشه تا بعد :)

۹۰۹ بازدید ۶ نظر

شانزدهمین کارسوق بزرگ ریاضیات

هفته ی قبل* محمد ذولعلا تماس گرفت گفت که آخر هفته کارسوق ریاضیه و پاشو بیا کمک. من هم باش هماهنگ کردم سه تایی با داداشم و پارسا رفتیم کارسوق. روز اول من یه کلاس داشتم که درباره ی بی نهایت ها توش حرف می زدم، به طور خاص تر مساله های هتل آقای هیلبرت و پارادوکس زنون رو مطرح کردم. داداشم هم کلاس درباره ی شعبده بازی با ریاضیات داشت. کلاس ها خیلی خوب بودن، کلا تجربه تدریس و با بچه ها بودن خوب بود. وضعیتشون هم بگی نگی بد نبود. حدود ۵۰-۶۰ دانش آموز از سمپاد های شهر های اصفهان، زنجان، قم، کاشان، نجف آباد و بقیه شون که یادم نمیاد شرکت کرده بودن.

روز اول من یه کلاس درباره ی شمارا یا ناشمارا بودن مجموعه ها داشتم. ریزمطالب چیزهایی رو هم که مطرح شد توی پی دی اف زیر نوشتم. بچه ها عمومن نصفشون نمی دونستن بی نهایت چیه ولی بقیه تا حدود خوبی مساله رو درک می کردن و کمتر افرادی هم می تونستن سوال حل کنن! داداشم هم یه کلاس درباره ی شعبده بازی های باریاضی داشت  و در عمل بیشتر همین کارهایی که متمجیشن ها میکنن رو داشت تو کلاس توضیح می داد (البته بدون پاسور!). از زنگ دوم هم پارسا به صورت خیرخواهانه دستیارش شد و دوتایی سرکلاس از این کارهای خاک بر سری می کردن! کلاس دیگه هم با کیوان بود و داشت رنگ آمیزی بهشون درس میداد.بعد از کلاس ها هم قرار بود یه کارگاه داشته باشن بچه ها و بعدش هم استخر که البته ما نرفتیم :(

ریز مطالب کلاس بی نهایت ها

روز دوم هم یک سری کلاس های اساتید دیگه بود. استاد تحویلیلان کلاسی داشت درباره ی این که چرا گاهی اوقات تصمیمات زندگی با نتیجه ای که حساب کردن امیدریاضی سود به دست میاد منطبق نیست! مثل بیمه کردن یا شرکت کردن توی لاتاری. یه کلاس دیگه هم استاد شفیعیون داشتن که انگار خیلی خوب بوده و من از دست دادم. اون یکی کلاس رو هم نمی دونم. بعد از ظهر نشستیم چهارتایی من و داداشم و پارسا و محمد سیطره بازی کردیم (هرچند ما دفعه ی اولمون بود که بازی می کردیم) ولی خیلی حال داد! من با یه مقدار گپ اول شدم، کلی شانسم گفت! بعد از اون برای اصفهان گردی رفتیم چهل ستون و سرپرستی دو تا از تیم ها با من بود، کلی خوش گذشت عکس های خیلی خوبی هم گرفتیم که متاسفانه الان همشون رو ندارم و بچه ها همت نمی کنن عکسارو برسونن دستمون! برای همین عکس ها هم از محمد خیلی خیلی تشکر می کنم!

بقیه عکس ها در ادامه مطلب! (به محض این که عکس های دیگه ای دستم رسید اون ها رو هم می ذارم)

بعد که از چهل ستون برگشتیم رفتیم توی راهروی مدرسه تلویزیون روشن بود و اگه اشتباه نکنم بازی یک هشتم کیمیا علیزاده بود. همون جا یکی از بچه ها گفت که اینا هیچ کدومشون هیچی نمی شن، همون موقع باهاش شرط بستم که کیمیا علیزاده مدال میاره (اون موقع شرط مسخره ای بود چون اگه اشتباه نکنم هنوز ایران کار خاصی نکرده بود و کشتی فرنگی کارها هم پشت سر هم داشتن می باختن). که بعد از اون علی زاده پشت سرهم داشت سه امتیازی می گرفت و آخر هم اگه اشتباه نکنم سرامتیاز حریف رو برد! کلی حال کردم! دیگه بعد از اون کار خاصی نبود به جز آب بازی شب و  شب رو تو مدرسه خوابیدیم.

صبح روز سوم دیگه کسی حال بیدارشدن نداشت! به زور بیدارشدیم و به اجبار شهاب داور مسابقات نهایی شدیم! یجورایی همون هیات ژوری. اولش فک می کردم کار مسخره ای باشه ولی جو بچه ها تا حدی فان بود و خیلی خوش گذشت! مسابقات به صورت دو حذفی بودن که توشون فقط طلا و نقره و برنز امتیاز می گرفتن و شش تا بازی هم بود که هر کدوم از تیم ها یه نماینده برای هر بازی می فرستاد. بازی ها اکثرن بازی های ترکیبیاتی ای بودن که فهمیدن استراتژی شون یکم برای بچه ها سخت بود و برای همین بی مزه نمی شدن!

بعد از اتمام مسابقات ما هم دیگه برای اختتامیه نموندیم و یادگاری ها رو گرفتیم و برگشتیم خونه. گویا اختتامیه خیلی فان بوده و کلیپ جالبی هم براش درست شده بوده. در پایان باید از آقای دلوی و بصیریانی که مسولان اصلی کارسوق بودن و با وجود مشغله های دیگه ای که دارن باز هم فعالیت پژوهشی تو مدرسه می کنن تشکر کنم. یه همچین اتفاقات خوبی همش مدیون این دونفره! ( والبته کمی قبل تر با آقای میرزاخانلو) و همین طور مسابقات مولتی ویتامین. خیلی خوش گذشت. دوست دارم از این سال به بعد هر سال توی کارسوق شرکت کنم! این دفه با یکی از باحالترین آدمایی که تاحالا دیده بودم آشناشدم «مهران». همونی که تو عکس سیبیل داره، دمش گرم!

پ.ن: این هفته ی قبل که نوشته شده غلط نیست، قراربوده این پست سی ام مرداد نوشته باشه ولی چون الان یعنی۱۱ شهریور تموم شده یه مقدار مشکلات فرازمانی به وجود اومده!

۹۴۶ بازدید ۴ نظر

Hell on Hills

اخطار: این مطلب نیاز به ویرایش دارد.

چند هفته پیش اردوی جهادی رفته بودیم، به روستایی به نام بهرام آباد در حوالی فریدون شهر. واقعن اولاش سخت بود چون برنامه روزانه این طور بود که همه بعد برای نماز صبح که بیدار می شدن دیگه بعدش نباید می خوابیدن و می رفتیم ورزش صبحگاهی و صبحونه و بعدش هم کار تا زمان قیلوله (یک ساعت قبل از نماز ظهر) و نماز و ناهار و یه چرت کوتاه و دوباره برگشتن سر کار تا غروب آفتاب. ولی خب ما گروه و سرگروه خوبی داشتیم وخیلی زودتر از بقیه گروه ها پروژه مون رو تموم می کردیم. البته این رو هم بگم که پروژه ها چیزی بیشتر از ساخت دستشویی و حمام یا کندن راه لوله نبودن! :)

اما همین ها هم اونجا واقعن سخت بودن. بهرام آباد توی یک دره در یه منطقه ی کوهستانی قرار داره. خیابون هم که وجود نداره باعث می شد بردن مصالح خیلی سخت باشه. تا یک جایی رو نیسان بالا میومد بقیه اش رو هم باید دستی می بردیم، فرغون یا ابزار دیگه ای نداشتیم. برای نشون دادن سختی بردن مصالح همین بس که بیش از حدود ۱۰۰ متر راه داغون سر بالایی رو تک نفره سیمان ۵۰ کیلویی می بردیم ، شن ها رو با سطل می رسوندیم و برای بلوک ها هم که دیگه پیرمون در اومد. این ها همه به کنار، بینمون هم کاربلد کم بود و کلن بار اولی بود که بیل دستمون می گرفتیم که بار بزنیم برای همین کلی غیر اصولی کار می کردیم که راندمان کار میومد پایین و باعث می شد زودتر خسته بشیم.

همه این ها یک طرف، از طرف دیگر قرار بود کار فرهنگی هم توی روستا انجام بشه. اما مشکلات خاص خودش رو داشت که طاقت فرسا می کرد کار رو. روستایی ها با این که اکثرن رابطه خویشاوندی دور یا نزدیک داشتن ولی چندان با هم خوب نبودن هرکس بیشتر به فکر منافع خودش بود و با بقیه خیلی خوب نبود در حدی که می شد گفت حسادت داشتن. یه بار چند نفر بودیم جلوی در مانگاه روستا هی نیسان میومد ما بار شن می زدیم. یکی از دفعات هم داداشم برای کمک با نیسان رفت به طرف مقصد. از قضا اونجا دعوا شده بود و همسایه ی کسی که قرار بود پروژه ای توی خونه اش ساخته بشه اومده بود می گفت چرا برای این می سازید و باید برای من بسازید و از این حرفا. خیلی مزخرف بود این وضعیت، واقعن نمی شد تحملش کرد. یا یه بار دیگه رفته بودیم برای یک حونه حموم و دستشویی بسازیم حدود سه ردیف بلوک زده بودیم با جای لوله رو هم باز کرده بودیم، مونده بود چاه رو بکنیم که بشه جای لوله رو آماده کرد. تا چاه کندن شروع شد همسایه ی پایینی اومد داد کشید و هوار که دارید بوش میاد تو خونه ی من و این حرفا. چون اونجا کوهستانی بود خونه پایینی تقریبن مثل طبقه ی زیرین طبقه  خونه ی بالایی بود ولی حرفش بیراه بود چون حدود چهار متر فاصله داشت تا اونجا. هیچی دیگه ما هم کارو ول کردیم چون داشتن می رفتن فامیلاشونو بیارن برای دعوا. حالا این جالبه که همسایه پایینی که کارو متوقف کرده بود یه پیرمرد بود که عموی خونه ی بالایی می شد. همین چیزا باعث می شد کار فرهنگی خیلی اونجا سخت باشه!

یه روز صبح اوستا کار طراز می خواست و ما نداشتیم، قرار شد من برم از دور و بالا ترین پروژه قرض بگیرم و برگردم. صبح زود بود. توی کوچه ها هیچ کس نبود و همین یکم حس بدی به آدم می داد. سرم پایین بود توی کوچه داشتم می رفتم که یهو دیدم صدای سگ میاد. خیلی هم صداش نزدیک بود، برگشتم دیدم از توی یکی خونه ها یه سگ سیاه در اومده بیرون دنبال من. هیچ کسی از اهالی ده هم نبود که سگه رو دور کنه. همون جا وایسادم تو چشاش نگاه کردم. اون هم تو چشای من نگاه می کرد.حدود ۵،۶ متر باهاش فاصله داشتم یه قدم که بر می داشتم اون هم جلو میومد تا این که بعد از یه مدت طولانی نگاه توی چشای هم راهمو گرفتم که برم و پشتم رو هم دیگه ندیدم، اون هم دیگه ول کرده بود. این دفعه واقعن سگ فهمیده ای به تورم خورده بود. وقتی که طراز رو گرفتم وداشتم برمی گشتم یه سگ سفید از فاصله ۲۰-۳۰ متری داشت واق واق می کرد. من عینک نداشتم که بفهمم برای من دارم می کنه یا نه راهمو گرفتم که بیام. اون هم می دوید تا این که رسیدم به یه خونه ای چن نفر بیرونش بودن سگه رو ردش کردن بره وگرنه این دفعه دیگه این یکی ول کن نبود!

در پایان بگم که از بهترین اردوهایی بود که تا به حال رفته بودم هر چند زودتر از بقیه برگشتیم ولی خیلی خوب بود. با چند روز حموم نرفتن و کافی نخوابیدن و زیاد کار کردن ولی تجربه ی خوبی بود. البته ابن رو هم بگم که از نظر غذا وضعیتمون خیلی خوب بود وآشپز خوبی داشتیم. در خوبی غذا همینو بگم براتو که یه شب برنج و کنسرو تن ماهی خوردیم. این غذا برای اردو جهادی لاکچری حساب می شه. در کل خیلی خوب بود که یکم تابستون کار کنیم و گرما بکشیم و بار ببریم و وضعیت روستایی رو ببینیم. یکی دیگه از مشکلات این روستا نداشتن جاده مناسب بود به صورتی که اتوبوسمون توی یکی از پیچ های دره ای نمی تونست بپیچه و گلگیرش به پایین گیر می کرد. حدود یکی دو ساعت برای همین کار مجبور شدیم بار اوتوبوس رو خالی کنیم  وبا وانت بفرستیم و .... . همین راه بد و طولانی قیمت مصالح رو می برد بالاتر به طوری که اگه اشتباه نکنم قیمت هر بلوک توی اصفهان ۴۰۰ تومان، فریدون شهر ۷۰۰ تومان و بهرام آباد ۱۰۰۰ تومان بود!


یه چیزی که تو اردو خیلی ذهن منو مشغول کرده بود این بود که آیا این کارها اصلن تاثیری دارن یا نه؟! منظورم اینه که حالا اگه چن تا پروژه عمرانی انجام شه یا کار های فرهنگی آیا تاثیر زیادی می ذاره؟! چون واقعیت اینه که محرومیت خیلی زیاده مخصوصن در اون حوالی روستاهای با وضعیت اسف بار تر هم بود و حتی اهالیشون بعضی روز ها می اومدن و می خواستن که بچه ها اون جا هم یه کارهایی بکنن ولی آیا این اردو ها نیاز مردم مناطق محروم رو جواب می دن؟! واقعیت اینه که به نظر من به یه چیزی خیلی قوی تر و بزرگتر از اردو های موقت ده روزه تو یه سال نیاز دارن. و اگه به جای  این همه نیروی انسانی که دانشجوهان اکثرن، یک سوم این تعداد کارگر کاربلد استفاده شه خیلی زودتر پروژه ها انجام می شن ولی چیزی که مهمه اینه که اردوی جهادی بیشتر از اون که سازندگی عمرانیش مهم باشه،  که جهادگرا رو می سازه و با وضعیت غیر شهر نشین ها آشناشون می کنه. اینه که مهمه که چند روز دور از شهر و اینترنت و حتی خط ندادن گوشی و ... توی طبیعت کار بکنی و خودت رو برای این که برگشتی از اردو آماده کنی. نمی خوام طولانی بنویسم ولی حرفم اینه که اردوی جهادی  در درجه اول خیلی خوبن برای جهاد گرا و  بعدتر برای محرومین.


پ.ن: اسم مطلب از سریال Hell on Wheels تاثیر گرفته.

۵۲۸ بازدید ۲ نظر